«اليزابت فوگلر» (اولمان) بازيگري است که ناگهان تصميم مي گيرد سکوت اختيار کند تا ظاهرا ديگر مجبور نباشد در زندگي »نقش« بازي کند و دروغ بگويد. اما «آلما» (آندرسون) پرستاري که مأمور مراقبت رواني او در ويلايي ساحلي شده، ظاهرا زني متفاوت و اميدوار به زندگي است.
«اليزابت فوگلر» (اولمان) بازيگري است که ناگهان تصميم مي گيرد سکوت اختيار کند تا ظاهرا ديگر مجبور نباشد در زندگي »نقش« بازي کند و دروغ بگويد. اما «آلما» (آندرسون) پرستاري که مأمور مراقبت رواني او در ويلايي ساحلي شده، ظاهرا زني متفاوت و اميدوار به زندگي است.
تمام ژانر های مربوط به این اثر:
تمام ژانر های مربوط به این اثر:
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
بررسی یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین آثار برگمان=پرسونا
شکستن حریم ها و فروپاشی هویت ها
امید و رستگاری تنها در تبلور دریافت ما از خویشتن و واقعیت است.
برگمان کبیر با ساخت چنین اثری فوق العاده پیشرو نه تنها بار دیگر خودش را به عنوان یکی از بزرگترین فیلمسازان اروپا معرفی می کند بلکه حتی می توانم به جرأت بگویم که ایشان با این فیلم سینما را هم غنی تر می کند و فرم روایی ای بسیار منحصر به فرد و یکتا عرضه می کند که شاید معدود فیلمسازانی توانسته باشند چنین کاری شگرف انجام دهند. در عین حال با اینکه او بسیاری از قواعد سینمایی را می شکند اما با استفاده از شیوه ی بصری ای جدید و همچنین شکل روایی نوین سعی می کند تماشاگر اثر خود را گیج نکند و به او اجازه دهد تا با فیلم احساس نزدیکی کند و آن را تا حدودی درک کند. برگمان در این فیلمش در برداشتن فاصله ی میان رویا و واقعیت حتی از هشت و نیم فلینی هم گام را فراتر می گذارد به طوری که اصلاً نتوانید تشخیص دهید که کدام موقعیت فیلم در خیال کارکتر فیلمش می گذرد چرا که انگار برای برگمان پلی میان این دو دیگر وجود ندارد و هر دو به یک میزان دارای حقیقتند.
قبل از شروع به توضیح فیلم عرض کنم که کارگردانی که برگمان در این فیلم اجرا می کند بی نهایت خیره کننده است و فکر می کنم سطحش از هر کلاس درسی فراتر است چرا که برگمان بی نهایت قاب ها و زوایای دوربین دقیقی را در فیلم خود گرفته است که خود همین نوع استفاده اش از دوربین و لوکیشن اثرش به نحوی مضمون فیلم است حتی اگر دیالوگ ها را فاکتور بگیریم چرا که در بعضی از صحنه ها میزانسن حرف می زند و فیلم را جلو می برد.
برگمان در این فیلم دو شخصیت بسیار پیچیده دارد که نقش های آنها را دو بازیگر بی نهایت حرفه ای به نام های بی بی اندرسون و لیو اولمان بازی می کنند که البته به اعتقاد من شخصیت آلما پیچیده تر است و همچنین توضیحش سخت تر است چرا که رزونانس ها را او سعی می کند ایجاد کند و هم تحلیل رود و هم تحلیل بَرَد.
با اینکه زیاد با تحلیل سانتاگ در باب این فیلم موافق نیستم اما موردی را ذکر می کند که خیلی مهم است و آن هم این است که فیلم برگمان می خواهد فراتر از روانشناسی رود و به همین دلیل در همان اغاز فیلم در گفتگوی میان دکتر و الیزابت با این امر برگمان تسویه حساب می کند تا تماشاگر خود را نفرستد جاییکه گم شود.
امری که به نظرم مهمترین ویژگی فیلم است نقاب های هر دو شخصیت فیلم است که به چه نحو ترک می خورند و خودشان را در پشت آن نقاب ها عیان می کنند و همچنین زمانیکه این اتفاق می افتد چگونه واکنش نشان می دهند؟. در واقع به نظر می رسد شخصیت در ظاهر محکم و مصمم الیزابت به نحوی آلما را مجبور می کند تا خودش را تخلیه کند و به الیزابت اعتماد کند. در نیمه ی اول فیلم، سکوت الیزابت، نقاب آلما را می شکند و آلما به طور کامل خودش را عیان می کند و با این کارش نه تنها خودش را ضعیف می کند بلکه حتی قدرت الیزابت را بیشتر می کند. اما از زمانیکه نامه ی الیزابت را به روانکاوش می خواند فیلم رویه ی دیگری به خودش می گیرد و آن هم تلاش مستمر آلما است برای شکستن سکوت/نقاب الیزابت(که این نیمه ی دوم فیلم را تشکیل می دهد).و از همیجا است که دیگر فیلم به اوج پیچیدگی اش پای می گذارد چرا که هم تشخیص رویا از حقیقت سخت می شود و هم زمان معمولی قابل فهم عمومی را برگمان در فیلمش می شکند که این هم بسیار مهم است و در خدمت مضمون اثر است.
هر دو شخصیت فیلم یک حالت تدافعی دارند که برای الیزابت سکوتش است( که دو بار آن را در فیلم می شکند اما دوباره به همان پناه می برد) و برای آلما یونیفرم پرستاریش است که خصوصاً در نیمه ی دوم فیلم هر از گاهی او را با یونیفرمش می بینیم که انگار در آن دوباره نقاب شکسته ی خود را بر صورت می گذارد.
اما تلاش او برای شکستن نقاب الیزابت شاید پیچیده ترین قسمت فیلم باشد که او هر لحظه سعی می کند به درون الیزابت نفوذ کند و نقش او را بازی کند که در کل فیلم دو بار این کار را انجام می دهد. یکبار نقش الیزابت را در مقام همسر شوهر او ایفا می کند و بار دیگر انگار به درون خاطرات الیزابت نفوذ می کند و از طریق ان دلیل سکوت او را بازگشایی می کند که هر دوبار معلوم نیست که در واقعیت سیر می کنیم یا در خیال آلما، و این مبهم باقی می ماند. اما چیزی که روشن است ما یکی از پایان های درخشان تاریخ سینما را شاهدیم که در آن انگار قرار نیست ما به نتیجه ای برسیم بلکه برگمان ما را با شخصیت فروپاشیده و رهاشده ی آلما تنها می گذارد.
رابین وود به فاصله ی ۳۰ سال دو نقد بر این فیلم نوشته است که بنده نقد اولش را بسیار می پسندم و آز آن استفاده هم کرده ام اما نقد دومش به نظرم یکم زیادی ایدئولوژیک می شود و من از آن هیچ استفاده ای نکرده ام و همچنین می شود بسیار در باب این فیلم سخن گفت و رازهای بیشتری را بازگشایی کرد اما در اینجا همینقدر به نظر من کفایت می کند.
مومن، رها و آزاد...
فیلمهایی مانند پرسونا بطور طبیعی انسان را به تاویلهایی تشویق می کنند که نمی توان به حضور آنها در اثر مطمئن بود. یا گاهی ما را به تحلیلهای روانکاوی که هزاران بار درباره فیلمهای مشابه شنیده ایم، سوق می دهند...
اما پرسونا می تواند بیش از این باشد، به شرط آنکه تلاش کنیم همراه با فیلمساز، اثر را مشاهده کنیم و در این رویا-داستانی که خلق کرده است، همچنان که سوزان سانتاگ تذکر می دهد، بدون دست و پا زدن برای مفهوم سازی، او را همراهی کنیم...
تیتراژ، پنج دقیقه اول این فیلم، دعوتنامه برگمان است به ما تا به مثابه آن پسرک رو به بلوغ، از خوابِ واقعیتهای روزمره بیدار شویم و به سمت مشاهده حقیقت در رویای سینمایی او حرکت کنیم. رویایی که می تواند تجربه دوباره ای باشد برای پرسشهای اساسی برگمان: مرگ، زندگی، مذهب، خشونت، سیاست، زن، حقیقت... از این میان، پرسونا به این دوتای اخیر بیشتر می پردازد. به حقیقت و به زنانگی یا شاید بتوان گفت، به حقیقت از طریق واکاوی زنانگی می پردازد...
قطعی ترین چیزی که همه درباره فیلم می فهمیم این است که نوعی تجربه دیالکتیکی در آن تجربه می شود. برگمان ما را مهمان رویایی می کند که با حقیقت هم آغوش است. رویای آلما و رویای الیزابت. این رویاها برسازنده هویت آتیِ هر یک هستند. چرا که در واقع، این دیالکتیک بین رویاها، دیالکتیک بین برساخته های ظاهری ما و وجود پنهانی ما یا بگوییم موجودات ظاهر شده و وجود همیشه پنهان هستند. وجود حقیقی ما، که از دسترس هر کسی از جمله خود ما می گریزد، از طریق سکوت، از آشکار کردن تمامیتِ خود، استنکاف می کند و صورتکهای زندگی روزمره را می شکند و یا در برابر صورتکهای مقابل مقاومت می کند و در این پیکار بین وجودِ تاریکِ استنکاف کننده و معدوم ساز با موجوداتِ روشنِ ظاهرشده است که ما می توانیم از بی معنایی ها، بیهودگی ها، توقفها و امثال آن لَختی دور شویم و دوباره با تجربه ای جدید به خود آییم...
از دل این تقابل، تقابلی که به تاریکی استنکاف کننده فشار می آورد تا از سکوت درآید و سخن بگوید و به روشنایی سخنگو فشار می آورد تا بحران خود را بفهمید و سکوت برگزیند، تعاملی خلق می شود که در این تعامل جای چیزها تغییر می کند و حتی خاموشی و روشنی با هم عوض می شوند...
همچنان که در توت فرنگیهای وحشی شاهد نوعی سلوک رویایی برای طرح پرسش از مسائل اساسی زندگی هستیم، اینجا هم در همراهی با الیزابت، شاهد نوعی سلوک رویایی می شویم. اما ویژگی سلوک پرسونا در مقایسه با توت فرنگی ها، دیالکتیکی بودن آن است. اینجا آلما حی و حاضر تلاش می کند تا ما در برابر وضع فعلیت یافته منقاد و تسلیم سازد و الیزابت بدون آن که –شاید با نوعی سلوک زنانه- متعارف بودن آلما را یکسره انکار کند، سعی دارد از تن دادن به فعلیتها اجتناب کند تا دوباره فرصتی ایجاد شود برای بازاندیشی همه چیز؛ خلوت خودخواسته الیزابت، یک خلوتگاه موقت رویایی است تا ما دوباره با خود سخن بگوییم و در این همسخنی، گوشهای همیشه ناشنوا و زبان همیشه پرگویِ خود را دوباره میزان کنیم...
ماجراهایی که در این روایت می بینیم همه وجوهی از این تهدید شدگیِ امر فعلیت یافته، یعنی پناهگاه ظاهری ما، از راه امر ممکن، یعنی وجه ساکت ماست...
برگمان را ببینیم، بخوانیم و بیندیشیم...
برقرار باشید...
.
.
سياره اى بود پر از دود و كثيفى و دروغ. مردم اين سياره خسته شدند، گفتند مى رويم سياره اي ديگر و آنجا زندگى مى كنيم. يكى شان گفت:
- من اينجا را دوست دارم، نمى روم.
او ماند و مردم، جدا از هم و با هم رفتند سياره اي ديگر و سياره ديگر پر از دود و كثيفى و دروغ شد. مردم باز هم خسته شدند و رفتند سياره اي ديگر، اما يكى شان گفت:
- من اين سياره را دوست دارم، نمى روم.
سياره سوم هم پر از دود و كثيفى و دروغ شد. مردم، جز يك نفر كه در سياره سوم ماند، آنجا را ترك كردند.
اين وضع ادامه داشت. مردم به هر سياره اي كه مى رفتند، آن سياره پر از دروغ و كثيفى و دود مى شد، بنابراين از آنجا مى رفتند اما يك نفرشان مى ماند.
در سياره آخر فقط دو نفر از مردم مانده بودند. يكى از اين دو نفر گفت:
- من سياره مو عوض مى كنم، دروغ و كثيفى داره بيداد مى كنه
آن يكى گفت:
- من خودمو عوض مى كنم. جايي نمى رم
اولي گفت:
- پس من مى رم
خورشيد داشت غروب مى كرد. دومى گفت:
- مراقب خودت باش
اولي به سياره اي ديگر رفت. دود و كثيفى رفت، خورشيد غروب كرد و شب شد. دومى در كهكشان ميلياردها سياره ديد كه بر هر كدام يك نفر زندگى مى كرد. گفت:
- دود و كثيفى رفت، دروغ چي؟ رفت؟
پنجره را بست و روى تخت دراز كشيد. گفت:
- حالا بايد ياد بگيرم به خودم دروغ بگم
و اولين دروغ را به خودش گفت: غصه نخور، تو تنها نيستى
یکی از منحصربه فرد ترین و بهترین فیلم های تاریخ سینما، با تکنیک هایی خاص و سنگین، شاید فقط برگمان بزرگ میتوانست چنین اثری را خلق کند.
تمام وجود و استعداد برگمان در این فیلم نهفته است...از دست ندید
به عقیده بنده خود فیلم باید بیانگر افکاروعقاید سازنده باشه و ببینده با دیدنش به این فهم برسه.هنر اصلی یه هنرمند میتونه تزریق مفاهیم بعضا سخت و فلسفی به شیوه های هنری و قابل درک باشه.حالا بعضی از فیلمسازان چنان پدیده ای خلق میکنن که کسی متوجه مفاهیمش نمیشه و جهانش کاملا شخصیه از طرفی هنرمندانی هم هستند که مفاهیم پیچیده رو به زبون هنری و قابل فهم برای عموم میسازن.
بعنوان مثال فیلمی نظیر فیلم The Shining اثر کوبریک بزرگ ، هر دو موارد فوق رو شامل میشه.یعنی هم یه بیننده نه چندان حرفه ای از فیلم لذت می بره و هم یه بیننده ی حرفه ای میتونه به واکاوی مفاهیم عمیق تر و جزیی تر اثر بپردازه و هنر همینه.
با استناد به موارد فوق و با اطلاع از جایگاه برگمان بنده ارتباط تاثیرگذاری از فیلم دریافت نکردم.
با احترام به دیگر دوستان امتیاز بنده به فیلم ۵ از ۱۰
يكي از فوق العاده ترين فيلمهاييست كه در طول زندگيم ديدم،بدون اغراق جاش تو تاپ ۱۰ ليست IMDB خاليه.
به شخصه بسيار خوشحالم كه تو اين دوره از زندگيم اين فوق اثر و ديدم،اگر چند سال ديگه ميديدم بسيار افسوس ميخوردم.
استاد برگمان با روايتي پارادوكس گونه افكار و باورهاي انسان و در اين شاهكار به خاك و خون ميكشه.
اين شاهكار دنياي هنر بايد بارها ديده شه،نديدنش يك ظلم محسوب ميشه.
بهترین فیلم تاریخ سینما
از نظر بنده حقیر
برگمان واقعا واجب التعظیمه
جزو فوق العادترين فيلم هايي كه تو زندگيم ديدم...بدون شك بايد جزو ١٠ فيلم برتر imdb باشه،به شخصه بسيار مسرورم كه تو اين دوره از زندگيم اين فيلم و ديدم،اگه چند سال ديگه ميديدم بدون شك بسيار افسوس ميخوردم.
عاليجناب برگمان كبير در اين فيلم تفكرات انسان و به خاك خون ميكشه...هيچ بني بشري در حد نقد كردن اين فوق اثر نيست.
بارها و بارها اين ابر شاهكار بايد ديده بشه در زندگي.