«جول» که آدمی خجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با «کلمنتاین» که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند. بعد از پاکسازی، وقتی جول او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند…
«جول» که آدمی خجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با «کلمنتاین» که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند. بعد از پاکسازی، وقتی جول او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند…
تمام ژانر های مربوط به این اثر:
تمام ژانر های مربوط به این اثر:
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
نقد فیلم
با این که کارگردان سعی فراوانی کرده که با گونه ای فرم جدید به موضوع خود نزدیک شود و از طریق آن فیلم خود را بسازد به نظر من در این تمهید موفق نبوده است و من این فیلم و داستان ناب و مضمون نابش را متاسفانه هدر شده می بینم و کارگردان نتوانسته است با سینما کاری انجام دهد.
این که عشق عالمی هست وسیع تر از حافظه و حتی با از دست دادن حافظه شما عشق را فراموش نمی کنید و همیشه در درون شما باقی می ماند موضوع و تم فیلم است اما به نظر من کار گردان از پس ساختن این تم نه تنها برنیامده بلکه حتی به ضد داستان خود هم رفته است.
کارگردان به اعتقاد من ناتوان است از ساختن عشق بین بریش و کلمنتاین و همینجا بگویم که کیت وینسنت عالی بازی کرده و به نظرم یکی از نکات مثبت فیلمه.لحظات آغازین فیلم که داره کمی این عشق رو کم کم میسازه زود تمام میشه و هنوز ما رو در گیر عشق و تاثیر عشق و از همه مهمتر باور کردن من که این دو تا اینقدر عاشق همند، فیلم متاسفانه وارد فاز دوم میشه که پاک کردن حافظه هاست.
در تکه حافظه هایی که از طریق بریش ما نسبت او را با کلمنتاین و خاطرات با یکدیگر را می بینیم باز هم عشق ساخته نمی شود و حتی خراب شدن رابطه شان هم ساخته نمی شود و همه چیز دفعی است و کمکی نمی کند در صورتی که ایده ی بدی نبود و کار گردان می توانست ایجاد تاثیر کند و عشق و نفرت را بسازد اما نمی کند.من فکر می کنم کارگردان اساسا نوع فرم فیلمش و مضمون فیلمش بر او سنگینی می کرده و در بقیه ی چیزها دقت نکرده است و به همین دلیل ایده ی فیلم را هم خراب کرده است.
رابطه ی کلمنتای با دنیل ردکلیف خیلی بد و سطحیت و از همه بیشتر دفعی است در صورتی که خیلی مهم بود ساخته شود.
کاری که منشی دکتر فیلم ما در پایان فیلم می کنم(پخش نوارها....) باز هم دفعی و غیر منطقی است و تحمیلیست.
اگر کارگردان فیلمی در ستایش عشق ساخته و می خواهد آن را در ورای علم و دانش و روانشناسی و.... قرار دهد باید اول از همه این عشق را می ساخت تا تماشاگر فیلم این مضمون را حس کند نه این که خیلی رو تم فیلم را پرتاب کنیم در سفره اش.
در مجموع به نظرم یه فیلم هدر شده است حیف.......
برای اونایی که نفهمیدن چی شد صرفا برای اونا چون خیلی هم پیچیده نبود:
این دوتاقبلا با هم اشنا شده بودن اولین باری هم که همدیگرو دیدن همون جلوی ساحل بوده یعنی اینا یه مدت طولانی رو با هم گذرونده بودن و عاشق هم بودن تا این که کلمنتاین تصمیم میگیره همه ی اون خاطراتو پاک کنه جول هم وقتی میفهمه همین تصمیمو میگیره ولی وسط کار منصرف میشهدر نهایت هم نتونست کاری کنه و همه ی خاطزاتش با کلمنتاین پاک شد دقت کنید که اول فیلم با اخر فیلم همان طور که میدونید یکی بود.....
{{اول فیلم تا اونجا که کلمنتاین از ماشین پیاده میشه میگه برم مسواکمو بیارم وبعد پسره میاد ازش میپرسه اینجا چیکار میکنی رو نشون میده دیگه ازین به بعدو گذشته رو نشون میده گذشته هارو از اخر به اول نشون میداد خاطراتشم از اخر به اول پاک میشدن اخرین خاطره ای که پاک شد جایی بود که اولین بار همدیگرو دیده بودن همون ساحل } }
(دنباله ی پاراگراف اول).....و در واقع زمانی بود که حافظشونو پاک کرده بودند و همدیگرو نمیشناختن . ولی نقطه اینجاست که..
جول وقتی بیدار شد یعنی پس از این که حافظشو پاک کرده بودند بدون این که خودشم بفهمه رفت سمت اون ساحل با این که حافظشو پاک کرده بودن اما هنوز هم اون ساحل براش خاص بود ساحلی که اولین بار کلمنتاین رو دیده بود
خود کلمنتاین هم همون جا بود.
وقتی جولکلمنتاین رو دید در حالی که فنجان دستش بود (یه چیزی داشت میخورد)
اون صحنه کلمنتاین یه توجه کوتاهی به جول کرد و جول گفت نمیدونم چرا هر زنی ذره ای توجه به من نشون میده من عاشقش میشم در حالی که این طور نبود و حق داشت عاشقش بشه چرا که قبلا اولین بار وقتی توساحل اونو دیده بود عاشقش شده بود قبل از این که حافطشو پاک کنه. در واقع اینا با این که حافظشونو پاک کرده بودن باز هم جذب همدیگه میشدن.
سکانس قطار خیلی جالب بود وقتی کلمنتاین میره پیش جول و اسمشو بهش میگه کلمنتاین به جول میگه اسممو مسخره نکن در حالی که جول میگه نمیدونم چجوری اسمتو مسخره کنم و وقتی کلمنتاین میگه (هاکلبری هاوند) میگه نمیدونم یعنی چی... در حالی که وقتی این دو برای اولین بار کنار ساحل همدیگرو دیدن(آخرین خاطره ای که پاک شد) و کلمنتاین اسمشو بهش میگه و بعد میگه اسممو مسخره نکن جول میفهمه و میگه هاکلبری هاوند منظورت همونه نه و کلمنتاین میگه اره
دلیل اینکه تو قطار نفهمید این بود که حافظشو(تمام خاطراتش با کلمنتاین) پاک کرده بود.
با این که این دو خاطراتشونو پاک کرده بودن اما هنوز بعضی از خاطرات یه جورایی پاک نشده بود خاطراتی که مربوط یه عشق میشدن خاطراتی که ریشه عمیقی دارن و به این راحتی پاک نمیشن.
و در نهایت با این که این دو میفهمن قبلا با هم بودن و کلمنتاین به دلیل نارضایتی خاطراتشو پاک کرده و به دنبال اون جول هم خاطراتشو پاک کرده و با این که اون صداهای ضبط شده همدیگرو که در گذشته گفته بودن رو شنیدن و با این که شنیدن چه طور بد همدیگه رو گفتن و با اینکه در سکانس اخر کلمنتاین به جول میگه من نمیتونم با تو باشم چون در نهایت ازت بدم میاد ( بر طبق صداهای ضبط شده خودش) جول میگه اشکالی ندارهو این دو قبول میکنن یک بار دیگه با همدیگه باشن و تماااام
اما چیزی که واضحه اینه که رابطه ی جدید این دو هرگز به بدی رابطه ی قبلی ان ها که موجب شد حافظه ی همدیگرو پاک کنن پیش نخواهد رفت درست است که کلمنتاین دفعه ی اول در نهایت از جول خسته شد و حافظشو پاک کرد ولی با همه ی این اطلاعات او تصمیم گرفت بازم با جول باشه و این یعنی عشق و ریشه ی عمیق ان که در خاطرات ماست
اینو نوشتم صرفا برای اونایی که در نهایت نفهمیدن چی شد تا که به این شاهکار نگن فیلم مزخرفی بود..
خوشبختان، فراموشکارانی هستند که می توانند حتی با اشتباهات بزرگشان هم خودشان را بهتر کنند!
جهان فراموش میکند انهایی را که فراموش کرده اند، هر دعایی مستجاب میشود و هر ارزویی تحقق می یابد
تمامش انتخاب بین یکی از این دو بود ...
کدومش !؟
یکی بگه کدومش ... !
... ما نباید فراموش کنیم !!!
... ما نباید فراموش کنیم !!
... ما نباید فراموش کنیم !
... ما نباید فراموش کنیم
... ما نباید فراموش
... ما نباید
... ما
...
************************************************************************************
http://۸pic.ir/images/rdcriiztfke۴aby۰۹y۷c.jpg
http://۸pic.ir/images/fboehe۹k۸ld۶sk۷p۵۸pj.jpg
http://۸pic.ir/images/mp۱ml۳۷wjekrfcbl۲f۵b.jpg
نقد فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک
((متن از علی پورزارع))
................................................................................................................................................
اگر حس بین من و تو واقعی باشد زمان بازیچه خواهد شد... و در ورطه ای از زمان یکدیگر را خواهیم یافت.....
................................................................................................................................................
به عقیده من درخشش ابدی یک ذهن پاک در نوع خود بی نظیر است .گونه ای جدید از ساختار که بافت های خود را در یک چهارم های فیلمنامه تغییر میدهد اما بافت اصلی را حس میکند...گاهی مخاطب خود را در فضای سورئال میابد...و بافت و محور اصلی داستان یک بافت دراماتیک است...
فیلم در عین روایت ابتدایی مبهمش برای مخاطب هیجاناتی میافریند ...اما نه هیجانات معمول اثار سینمایی...این هیجانی دراماتیک است...با انکه ساختار کالت گونه ای ارائه میدهد اما این اثر بیشتر برای مخاطبین عام ساخته شده و لذت افرینی همه جانبه ای دارد.....
جهان مایکل گاندری جهان تنش روابط است و دغدغه اصلی او رابطه بین مرد و زن و اثبات عشق است...مایکل گاندری سعی دارد بگوید اگر عشق واقعی باشد علوم پیشرفته و فرمولها و مغزهای انسانی هیچگاه نمیتوانند پیوند متعالی بین زن و مردی را بشکنند......
فیلم بر شاخه روایت عکس پیشروی میکند اما گاهی خود را در زمان حال نیز پیدا میکند ...نمیتوان ساختار روایتش را همچون ممنتو دانست چون ممنتو روایتش را در حرکتی دوار رو به عقب میدید اما این فیلم در پیکره زمان حال معما مییسازد و در فلش بکهایش پاسخ معماها را قرار داده است.
در ابتدا ما جوئل بریش(جیم کری) را میبینیم که یک باره تصمیم میگیرد کار را در یک نیمروز ترک و به کنار ساحل برود...و در انجا با دختری جذاب به نام کلمنتاین(کیت وینسلت ) برخورد میکند....واکنش های کلمنتاین به رفتارهای خجالت امیز جوئل در نوع خود جالب است... کلمنتاین ابتدا به جوئل بدون معرفی های اولیه نزدیک میشود و به او علاقه نشن میدهد ...تا اینجا بیننده فکر میکند با یک فیلم همیشگی که دختری احساسی و پسری خجالتی را نشان میدهد طرف شده اما ماجرا فیلمنامه ای پیچیده تر از این حرف ها است.....
در واقع جوئل فردیست که در برخورد های اجتماعی به شدت بی استعداد است و کلمنتاین نیز توانایی اغوای زیادی در وجود خود دارد....تفاوتها بین دو کارکتر از زمین تا اسمان است و همین دغدغه مایکل گاندری است ...اینکه بگوید جایی فراتر از ذهن پیوند ها شکل میگیرند... . و این را گاهی در نظریه اشوب برسی میکند....
در ادامه و با دیدن فلش بکها کم کم درمیابیم که مرکزی وجود دارد که میتوان حافظه شخصی را نسبت به شخص دیگری در این مرکز پاک کرد...کلمناین پیش دستی کرده و هر انچه از جوئل در ذهن داشته پاک کرده و جوئل که عصبانیست به مرکز رفته و درخواست میکند تا حافظه او را نیز پاک کنند و در طول فرایند پاک شدن خاطراتش بخش روانکاوانه فیلم با حفظ عناصر درامش قوت میابد....زمانی که بیننده به این تایم از فیلم رسید سکانسهای ابتدایی را به خاطر میاورد و در میابد قصد مایکل گاندری نشان دادن اصالت رفتارهاست...اینکه کلمنتاین و جوئل به سرعت به هم نزدیک شدند انهم زمانی که هیچ خاطره ای از هم ندارند از همین نشانه ها می اید.....
در فرایند پاک شدن ذهن روایتی به حال و گذشته جوئل میخورد ...فرایند اینگونه است که گذشته جوئل پیش چشمانش امده و در اینجا با ان چیزهایی روبرو میشویم که جوئل را به انسانی ضعیف و تلخ تبدیل کرده....
زمانی که جوئل داستانهای خود را از کودکی میبیند داستانهایی که هر کدام میتواند به سرخورده شدن یک کودک و گرد هم امدن عقده های فراوان منجر شود کلمنتاین تنها موجودیست که اجازه ورود به قلمرو ذهن جوئل را پیدا میکند...این احساس است که اعتماد میاورد...
فیلم با جزئی نگری های فراوانی ساخته شده و میتوان با تئوریهای روانشناسانه متعددی به تحلیل ان پرداخت که در این مقال نگنجد ....
یکی از زیباترین بخش هایی که مایکل گاندری به یکی شدن وجود دو انسان عاشق در ان اشاره داشت تاثیر رفتارها و خاطرات جوئل هنگام پاک شدن حافظه در خواب و حس کردن انها توسط کلمنتاین در دانیای واقعی بود....
در اخرین ملاقات جوئل با کلمنتاین در خاطراتش به دنبال راهیست که فضایی که در ذهن اوست را به دنیای واقعی تعمیم دهد.. حال انکه این امکان پذیر نیست .. اخرین درخواست کلمنتاین در ذهنش از جوئل اینست که در ساحل مونتاک یکدیگر را ملاقات کنند و میبنیم با وجود پاک شدن خاطرات انها یکدیگر را پیدا میکنند......
یکی دیگر از نکات جالب جهت نمایش این قرابت اینست که زمانی که جوئل کم کم خاطرات کلمنتاین را از ذهنش پاک میکند کلمنتاین نیز در دنیای واقعی کم کم پژمرده میشود و وجود خود را در دنیای واقعی ضعیف میبند تا جایی که حتی مایکل گاندری رنگ موهای او را نیز از روشن به رنگهای تیره و پژمرده تغییر میدهد تا قابلیتهای احساس را با وجود پس زدن زن و مرد کنکاش کند...
فیلم میخواهد اصلی بیافریند و ان اصل را در تضاد با احساس قرار داده و احساس را پیروزمیدان کند...زمانی که میبینیم یکی از کارکنان مرکز خاطرات خود را به رییس مرکز پاک کردن خاطرات نزدیک میکند ... و بعد از ان متوجه میشویم قبلا روابط احساسی داشتند که به درخواست خودش از ذهنش پاک شده در اینجا اصل داستان نیز زیر سوال میرود...این نشان میدهد ابداع گر این روشنیز نمیتواند احساسات انسانی را سرکوب کند....
کلید اصلی فیلم در دستان سکانس پایانی فیلم است زمانی که کلمنتاین و جوئل از گذشته خود اگاه میشوند زمانی که به یاد نمیاورد ان دیواری که بین انها چیده شده را ..اما میدانند اختلافی بوده و با این وجود دیالوگهای محشری ردو بدل یشود ...این که جوئل از کلمنتاین میخواهد صبر کند نمیداند چرا باید صبر کند و نرود ولی میخواهد او صبر کند...این بار به هم میگویند که میدانند در اینده ممکن دوباره به انتهای خط برسند اما چاره ان تنها کنار هم بودن است ...چون خاطراتی که از هم دارند و عشق بین انها هیچگاه پاک شدنی نیست.....
در مورد بازیها باید گفتجیم کری مثل همیشه به بهترین شکل نقش خود را ایفا کرد بازی او در قالب کودکی بازیگوش...مردی سرخورده....مردی بی استعداد در روابط اجتماعی.....و نوجوانی خجالتی محشر بود....و بازی وینسلت که به درستی میتوانست خود را در موقعیت تثبیت کند...دختری گاهی اشفته و گاهی احساسی...که عناصر و.س..و.ا.س.ی گری نیز در وجودش موج میزد همچون حساسیتش به واژه خوب... که او را کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن نیز کرد
و اما موسیقی فیلم روح نواز بود جان براین بهترین موسیقی متن خود را در این فیلم کار کرده بود به خصوص سکانس پایانی فیلم و بازی کلمنتاین و جوئل در کنار ساحل برفی یکی از ماندگارهای سینما بود...
پیام اصلی فیلم:اگر من تبدیل به تو بشم نمیتونی فراموشم کنی ...چون نمیتونی خودت رو فراموش کنی.......
امروز برای دومین بار این شاهکار رو تموم کردم ... هر چند فکر میکنم دوبار دیدن کافی نیست ... تعداد باید دو رقمی بشه، یا شایدم بیشتر ...
نمیدونم چرا این فیلم حس عجیبی به من دست میده که تابحال تجربش نکردم ...
نمیتونم اینا رو نگم :
جیم کری ... بازیش فوق العاده بود و حرف نداشت ... با این فیلم به این پی بردم که اتفاقا جیم هم به غیر از آثار کمدی، میتونه تو آثار درام هم بازی کنه ... در کل این بشر حرف نداره ... اصلا نمیتونم پیر شدنش رو تحمل کنم ... فکر میکنم که لایق اسکار بود، اما نامردا حتی نامزدش هم نکردن ...
بانو کیت وینسلت ... ایشون هم حرف نداشت ... و باید اسکار رو میگرفت ... نمیدونم چرا بهش ندادن ...
بقیه بازیگرا از جمله مارک روفالو و تام ویلکینسون هم بازیهاشون بی نقض و خوب بود ...
چارلی کافمن ... فیلمنامش بی نظیر بود ... دم کارگردان هم گرم که تونست از یک فیلمنامه عجیب و غریب یک فیلم شاهکار رو بسازه ...
موسیقی و فیلمبرداری ... نمیتونم از این دو عنصر نگذرم ... این دو عنصر باعث شدن که فیلم بیشتر سورئال بنظر بیاد ...
دیگه فکر نکنم چیزی باقی مونده باشه که نگفتمش ...
خوشبختان، فراموشکارانی هستند که می توانند حتی با اشتباهات بزرگشان هم خودشان رو بهتر کنند ...
اگر جنبه های تخصصی فیلم رو نخواهیم در نظر بگیریم
.
.
.
این فیلم بی شک تاثیر گذار ترین فیلمیه که تا حالا دیدم .
خیلی فیلم عجیبیه . خیلی ...
به اندازه مجموع تمام فیلم های مورد علاقم ک در مقابل عشق( یا ازدواج) ساخته شده ( مثل annie hall , gone girl یا حتی eyes wide shut) دوست دارم فیلمو !
باشد ک لذت ببرید :)
امروز برای دومین بار این شاهکارو تماشا کردم، اما بازم فکر میکنم این دوبار فایده نداره، باید دو رقمی بشه، یا شایدم بیشتر !
خیلی خوبه این فیلم ... اصلا حسی که این فیلم به من میده، تابحال تجربش نکردم ...
نمیتونم اینارو نگم :
بازی جیم کری و کیت وینسلت محشره ... جای تعجبه که جیم کری رو لایق اسکار ندونستن، حتی نامزدش هم نکردن نامردا ...
فیلمنامه عالی و بی نظیره ... کافمن ترکونده ... کارگردان هم خوب تونسته از طریق فیلمنامه یه شاهکار بسازه ...
موسیقی و فیلمبرداری هم حرف نداره ... این دو عنصر حس سورئالیسم بودن رو بهتر نشون میدن ...
دیگه چیزی نمونده که نگفته باشم ...
خوشبختان، فراموشکارانی هستند که می توانند حتی با اشتباهات بزرگشان هم خودشان را بهتر کنند ...
من وقتی این فیلم رو دیدم, رفتم دستشویی تا دو ساعت اون تو داد زدم کمک! کدوماحمقی درِ دستشویی را از اون طرف بسته رفته! :| نخندید دارم راستشو میگم, آخه دستشوییمون تو حیاطه.