
یک جادوگر جوان به نام سامانتا با یک فانی به نام «دارن» آشنا میشود و با او ازدواج میکند. او سعی میکند که از قدرتهای جادوییش استفاده نکند و مانند سایر زنها خود کارهایش را انجام دهد. این در حالی است که خانوادهٔ جادوگرش از این وصلت راضی نبوده زیرا دارن جادوگر نیست و مدام در زندگی آن دو دخالت میکنند.

دنیل و آلیسون در سال ۱۹۸۹ در شفیلد با هم آشنا میشوند و در نوجوانی عاشق هم میشوند، اما زندگی آنها را به مسیرهای متفاوتی میبرد. سالها بعد، آنها از طریق خاطرات مشترک موسیقی دوباره با هم ارتباط برقرار میکنند و از خود میپرسند که آیا قرار بوده با هم باشند یا نه.