
«جول» که آدمی خجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با «کلمنتاین» که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند. بعد از پاکسازی، وقتی جول او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند…

فیلم در محله ی فقیر نشین «شهر خدا» در حومه ریو دو ژانیرو پیش میرود. محله ای که هیچ قانونی در آن حکمفرما نیست و مافیا شهر را در دست دارد. شهر پر است از خشونت و مواد مخدر. داستان فیلم پیرامون زندگی دو کودک است که در این شهر بزرگ میشوند و هر یک مسیری کاملا جدا را در پیش میگیرند: یکی عکاس می شود و دیگری دلال مواد مخدر.

نه سال پيش، بين «جسي» و «سلين» يک رابطه عاطفي شکل گرفت و پس از آن قرار گذاشتند که شش ماه بعد يکديگر را ملاقات کنند، ملاقاتي که البته هرگز اتفاق نيفتاد. اکنون جسي به خاطر کتاب جديدش در اروپا به سر مي برد، کتابي که در آن خاطراتش با سلين را بازگو کرده است و هنگامي که در يک کتاب فروشي کوچک در شهر پاريس حضور دارد بار ديگر با سلين رو به رو مي شود و براي هر دو آنها احساسات گذشته دوباره تداعي مي شود. البته جسي يک ساعت بيشتر فرصت ندارد چراکه بايد به فرودگاه برود ولي از تمام اين فرصت براي بودن در کنار سلين و صحبت کردن با او استفاده مي کند...

بوگوتاي کلمبيا. يک روز دختري به نام «ماريا» (موره نو) با جوان زبان بازي به نام «فرانکلين» (تورو) آشنا مي شود. «فرانکلين» کاري را به «ماريا» پيشنهاد مي کند که هم از لحاظ مالي تأمين اش مي کند و هم فرصت سفر و گشت و گذار در اختيارش مي گذارد. اما اين کار متضمن آن است که نقش «محموله ي قاچاق» را بازي کند و به طور مخفيانه هرويين وارد خاک امريکا کند...

این فیلم داستان و مستند برمبنای زندگی یک مرد جوان گیاهخوار است که تصمیم میگیرد به مدت یک ماه از غذاهای گوشتی و حیوانی مانند همبرگر و پیتزا و پنیر و … استفاده کند. تغییراتی که در روحیه و در بدن این جوان اتفاق میافتد از جمله بالا رفتن میزان کلسترول و قند، اضافه وزن، خستگی و بی حالی مداوم، ناتوانی جنسی...

زانا بریسکی، عکاسی است که برای عکاسی از خانههای فحشا وارد محلهی ردلایت، در کلکته میشود. اما ساکنین آن تمایل ندارند کسی از آنان عکس بگیرید، چرا که این محلات پر از اعمال خلاف قانون هستند. زانا با کمک بچههای آنها بر این مشکل فائق میآید. او بچهها را در کلاسی بهمنظور آموزش عکاسی گرد میآورد و به هرکدام یک دوربین عکاسی میدهد. سپس از بچهها میخواهد که عکس بگیرند و دربارهی عکسهای خود یا دیگران اظهارنظر بکنند. به همین طریق صمیمیتی میان بریسکی و بچهها ایجاد میشود. بریسکی بلافاصله درگیر نگرانیهایی دربارهی زندگی آیندهی بچهها میشود که پیش از هر چیز تحتالشعاع تحصیل آنهاست. بریسکی تلاش میکند برای بچهها مدرسهای مناسب بیابد و عکسهای بچهها را برای کسب درآمد به نمایش بگذارد. در این مسیر با موانعی مواجه میشود…