
اوايل دهه ي ۱۹۸۰. «کريس گاردنر» به سرش مي زند تا کاري را در بورس نيويورک امتحان کند که در آن جا فقط يکي در بين بيست نفر مي تواند روي داشتن شغلي تمام وقت با دستمزدي خوب حساب کند. حتي وقتي همسرش به خاطر اين انتخاب او را ترک مي کند و اوضاع بدتر و بدتر مي شود کريس به اتفاق پسرش دو دستي به رؤيايش مي چسبد...

خانواده ي سلطنتي چين دستخوش آشوب است. امپراتور (يون- فات) در حال مسموم کردن تدريجي همسرش (لي) با اضافه کردن زهر به داروي او است. ملکه با ناپسري اش، «شاهزاده وان» (يه) سر و سري دارد و او نيز به نوبه ي خود با «چان» (لي مان)، دختر پزشک قصر. «شاهزاده جاي» (جي چو) از نبردي طولاني با مغول ها بازگشته است و پسر کوچک تر، «شاهزاده يو» (جونجي) نيز از اين که همه ي توجه به برادرانش معطوف شده، در آتش حسادت مي سوزد...

«ادوارد ويلسون» (مت دیمون) به عنوان يك دانشجوي خوشبين و مثبت در دانشگاه درس مي خواند و جذب انجمن جمجمه و استخوان مي شود. اين انجمن محلي است براي پرورش فكري و آينده سازي رهبران آينده جهان. تيز هوشي ويلسون و عظمت و خوشنامي وي و اعتمادي كه به ارزش هاي آمريكايي دارد او را بهترين كانديد براي كار كردن در اين سازمان مي كند و در جنگ جهاني دوم جذب سازمان O.S.S مي شود كه اين سازمان بعد ها باعث بوجود آمدن سازمان C.I.A مي باشد.

«سالمن وندی» (هاونسوئو) در معادن داغ و سوزان الماس در افریقای جنوبی سنگ بسیار با ارزش و خارق العاده ای را کشف می کند. «دنی آرچر» (دی کاپریو) مزدوری که تخصص اش، فروش به اصطلاح «الماس های خون» است با خبر می شود که «وندی»، الماس را در محلی پنهان کرده که هیچ کس فکرش را هم نمی کند. او از «مدی بوئن» (کانلی) روزنامه نگار امریکایی سرخورده، می خواهد تا در پیدا کردن و به چنگ آوردن آن گنج کمک کند…

درست پس از پيروزي نيروهاي متفقين در اروپا، کنفرانس پتسدام برگزار مي شود. «جيک» (کلوني) يک نظامي امريکايي که سال ها قبل نيز مدتي در برلين زندگي کرده، با هواپيما وارد آلمان مي شود تا درباره ي اين کنفرانس مطلب بنويسد. اما ديري نگذشته که گذشته ي «جيک» خود را به شکل و شمايل يک زن به رخ او مي کشد. اين زن، «لنا» (بلانشت)، حالا در ويرانه هاي برلين خيابان گردي مي کند.

در اواخر قرن نوزدهم در لندن، رابرت انجیر، همسرش جولیا و آلفرد بوردن بعنوان دستیاران یک شعبده باز باهم کار می کنند. جولیا بر اثر یک تصادف در حین اجرا جان میدهد و رابرت، آلفرد را بخاطر مرگ همسرش سرزنش می کند و رابطه دوستانه بین آنها جایش را به دشمنی میدهد. بعد از مدتی هردو شعبده باز هایی مشهور، و رقبایی سرسخت برای یکدیگر می شوند و در اجرای یکدیگر خرابکاری می کنند. وقتی آلفرد یک حقه ناب را روی صحنه اجرا می کند، رابرت غرق در تلاش برای فاش کردن راز رقیبش می شود و این کار او عواقب غم انگیزی را به دنبال دارد.