
«مايکل فلگيت»، جوان انگليسي مقيم منهتن، يک شرکت موفق حراج اشياي هنري کم ياب و با ارزش را مي گرداند. وقتي «مايکل» با «جينا» آشنا مي شود، بلافاصله از او خوشش مي آيد و سه ماه بعد از او تقاضاي ازدواج مي کند. اما «جينا» مي گويد که به خاطر خانواده اش، «مايکل» هرگز نبايد ازدواج با او را به ذهن خود خطور دهد. کمي بعد «مايکل» به مشکل خانواده ي «جينا» پي مي برد: «فرانک»، پدر «جينا»، يک سردسته ي مافيايي است...

«بن» (فالن)، معلم دبيرستان، با «لينزي» (باريمور) که کسب و کار موفقي هم دارد، آشنا مي شود. «بن» و «لينزي» در ظاهر وجه مشترکي ندارند، ولي به هرحال با هم جور مي شوند و رابطه ي عاطفي عميقي بين شان به وجود مي آيد. اما از شر و شور رابطه شان که کاسته مي شود، «لينزي» تازه پي مي برد که عشق واقعي زندگي «بن» چيست: تيم بيس بال ردساکس بوستن.

در فیلم The Immigrant اوایل دهه ۲۰ میلادی اوا و خواهرش ماگدا برای شروع یک زندگی رویایی به آمریکا سفر می کنند. در جزیره الیس بعد از معاینه دکترها متوجه می شوند که ماگدا مریض است و آنها از هم دیگر جدا می شوند. اوا وارد خیابانهای منهتن می شود و ماگدا در قرنطینه باقی می ماند. در این گیرو دار مردی به نام برونو با اوا آشنا می شود. مردی جذاب اما زیرک و اوا را به فاحشگی می کشاند. بعد از مدتی اوا پسر عموی برونو را می بیند و امیدی برایش ایجاد می شود که شاید تواند از دست برونو فرار کند…