
داستان فیلم درباره «گریسی هارت» (ساندرا بولاک) مامور FBI است. پس از موفقیت او در دستگیری تروریست ها در مراسم ملکه زیبایی، از او در مراسم های گوناگون تجلیل میشود تا اینکه دوستان او به نامهای «شرلی» و «استن» در لاس وگاس ربوده میشوند. اکنون او تمام تلاش خود را برای نجات آنها از دست ربایندگان انجام میدهد و این در حالیست که FBI موافق به خطر افتادن جان بهترین مامور خود در این ماجرا نیست.

جف تالی که در اداره پلیس لس آنجلس مامور رسیدگی به موارد گروگان گیری است در دو ماموریت اخیرش با شکست مواجه شده و بنابراین از رئیسش می خواهد تا او را به محل آرام تری منتقل کند. بنابراین جف به اتفاق همسر و دخترش به یک شهرک دورافتاده می روند اما در این شهر مامور رسیدگی به یک حادثه گرونگان گیری پیچیده می شود ...

يک دانشمند امريکائی بخاطر اختراع وسيله ای بسيار مهم به اسم GHOST توسط صربها ربوده شده و بقتل می رسد. در پی اين اتفاق همسر او «جولی» به اتفاق يک مامور امنيتی عازم ژنو می شود تا صندوق امانات محرمانه شوهرش را که حاوی فرمول ساخت اختراعش است باز کنند. در اين مدت يک تفنگدار ماهر نيروی دريائی به اسم «شان» ماموريت می یابد از ۵ فرزند جولی مراقبت کند زيرا احتمال ربوده شدن بچه ها وجود دارد. شان در ابتدا تصميم می گيرد با اعمال نظم در خانه از پس آنها بر بياید، اما پس از استعفای پرستار بچه ها وظيفه سنگينی بر عهده او گذاشته می شود...


در زمان های گذشته دنیا به چهار نیرو به نام های آب ، خاک ، آتش و باد تقسیم شده بود . در هر کدام از این سرزمین ها افرادی وجود داشته اند که می توانستد فقط نیروی مربوط به سرزمین خود را تحت اختیار و کنترل داشته باشند . این ۴ قلمرو به مدت هزار سال در صلح بودند تا اینکه پادشاه قلمرو آتش Sozin تصمیم گرفت تا برای به تصاحب گرفتن قدرت کل دنیا ، جنگی را به راه اندازد ...

«جان کانستنین» به خاطر ارتباطش با موجودات ماورای طبیعی شهرت دارد. او به خاطر خودکشی یک بار به جهنم رفته است، اما دوباره به زندگی بازگشته تا شاید با انجام اعمال خوب، جایی در بهشت برایش پیدا شود. بعد از داخل شدن در یک سری از ماجراها، او در میابد که شیاطین قصد دارند با شکستن محدودیتها به دنیایی انسانها وارد شوند و او پا در راهی می گذارد که نهایتا به نبرد مستقیم با شیطان منتهی می شود.

چند ساعت بیشتر به تحویل سال نو نمانده است. بارش برف سبب می شود تا آرامش کلانتری حومه شهر دیترویت به هم بریزد. همان شب ماریون بیشاپ، رهبر یک گروه تبهکار دستگیر شده و باید به زندان منتقل شود. اما اتومبیل حامل زندانی در بوران گیر می کند و مامورین اجباراً به کلانتری پناه می برند. اما گروهی ناشناس به کلانتری حمله می کنند...