

وقتی که ایچیمارو تتسونوسکه به خاطر دیدن حادثه قتل پدر و مادرش آسیب میبینه، حس انتقام جوییش باعث میشه که قدرت بخواد. در ۱۵ سالگی، تتنسونوسکه برای یکی از اعضای شینگومی شدن قبول میشه. با این حال، مهارت، هوش و احساساتی که جلوی تهدید جامعه و شینسگومی رو بگیره نداره. حتی با پشتیبانی برادرش تاتسونوسکه و دوست جدیدش در شینسگومی، میفهمه که برای عضو یک گروه تاریخی بودن با درد و خون مواجه میشه.


«دیگه فقط واسه خودم زندگی میکنم!» تنها چیزی که قویترین قاتل جهان تو زندگیش میدونست، اجرای دستورات بالادستیهاش بود— تا اینکه اونا تصمیم به کشتنش گرفتن. او با افسون یک الهه به زندگی برگشت، به دنیایی مملو از شمشیر و جادو. به او فرصتی اعطا شد تا اینبار زندگیاش را تغیر دهد. اما به همین سادگی هم نیست... او باید یک ابر قهرمان را که قصد نابودی جهان را دارد شکست دهد. بزرگترین قاتل ما که حالا با اسم «لوف تواتا دِ» شناخته میشد، سر قاتل ما بسیار شلوغ بود مخصوصا به دلیل تمام دخترانی که او را احاطه کرده بودند. شاید لوف قاتلی بینظیر بوده، اما چگونه از پس حریفانی با قدرتهای جادویی بر خواهد آمد؟


سرکمیسر قدیر یک انسان غمگین است که همسر و دخترش را در یک اقدام تروریستی از دست داده است. قدیر که خیلی عذاب میکشید زندگی برایش غیرقابل تحمل میشود و تصمیم میگیرد با یک تصادف رانندگی به زندگی خود پایان دهد ولی چهار ماشین دیگر هم درگیر این تصادف میشوند و داخل این چهار ماشین چهار زندگی متفاوت و چهار انسان متفاوت وجود داره. ادامه داستان رو با ما همراه باشید

تو شهر مترو خیلی مراقب هستن. ابرقهرمانای با قدرت و استعدادهای باورنکردنی که شهروندا رو احساس امنیت میکنن. وقتی این ابرقهرمانا یکی یکی ناپدید میشن، اُمگا، عامل سازمان جاسوسی بینالمللی به اسم "اف.یو.آر.وای"، تیم رویاپردازی از ابرقهرمانا رو به وجود میاره تا به اسرار این رمز و راز پی ببرن.