
«سروان دوبي» (ويليامسن) پليس عصبي مزاج سن فرانسيسکو، «کارآگاه ديويد استارسکي» (استيلر) و «کارآگاه کن «هاچ» هاچينسن» (ويلسن) را کنار هم قرار مي دهد تا از شر هر دو خلاص شود. اين دو تحقيقات خود را درباره ي جنايتي آغاز مي کنند که به ائتلافي از چند دارودسته ي قاچاقچي ا رتباط دارد.

داستان این فیلم درباره زندگی دو ببر کوچک است که یکی از آنها خجالتی و آرام و دیگری درنده خو و پر تحرک است. آنها در ویرانه هایی درجنگل به دنیا آمده اند. اما به دلیلی از یکدیگر جدا شده اند. پس از اینکه محققی به پژوهش درباره زندگی ببرها می پردازد، شرایطی پیش می آید که این دو حیوان بتوانند همدیگر را پس از مدتها ملاقات کنند و ...

جواني هجده ساله به نام «برايان» ( بردی کوربت ) به ياد مي آورد که در سال ۱۹۸۱، در هشت سالگي در باراني سيل آسا از هوش رفته و پنج ساعت بعد در زيرزمين خانه شان چشم باز کرده است. او با ديدن عکسي به ياد دوران هم بازي بودنش با پسر بچه اي به نام «نيل» مي افتد و با او تماس مي گيرد و به اين ترتيب سرانجام در مي يابد که در سال ۱۹۸۱ چه اتفاقي براي او و «نيل» ( جزف گوردن لویت ) رخ داده است...