هم کارگردانی و هم فیلمنامه، تقریبا موفق می شوند فضای چند لایه فیلم را بسازند اما فیلمنامه جلوتر از کارگردانیست.
و باید اعتراف کنم که بازی خانم Nina Hoss یکی از بهترین بازیهای نقش اول زنی بوده که تا به حال دیده ام.
فیلم چه در فیلمنامه و چه در میزانسن چند لایه است.یعنی از یه طرف جانی را داریم که نمی داند نلی(فعلا برای او زنی ناشناس است که شباهتی با همسرش دارد) همسرش هست و روز به روز و ذره ذره سعی می کند که او را شبیه به همسرش کند و هرچه بیشتر او را به همسرش نزدیک می کند خودش را می شناسد چرا که خیانتش را به یاد می آورد. از طرف دیگر نلی هست که می داند او شوهرش هست و به او اجازه می دهد که لحظه به لحظه او را شبیه خودش کند و هر چه بیشتر شبیه خودش می شود چه درد خودش و چه در جانی را بیشتر می کند.
محرک انجام این کار برای جانی پول است اما هر چه بیشتر به آن نزدیک می شود بیشتر از دستش می دهد. محرک نلی عشق است که هرچه بیشتر شبیه خودش می شود و همچنین هر چه بیشتر به جانی نزدیک می شود از او دورتر می شود.
در واقع شخصیت پردازی فیلم آنقدر خوب است که فیلم نه نیاز به شعار دادن دارد و نه داد زدن مضمونش چرا که این دو شخصیت لحظه به لحظه یکدیگر را از درون آشکار می کنند و یکدیگر را از درون ویران می کنند و ترانه ی پایان فیلم این لایه های فضای فیلم و شخصیت ها را از درون می شکند و همه چیز را عیان می کند.
البته چند ایراد فیلمنامه ای هم وجود دارد.
طوری که فیلم شخصیت یک خود را می سازد این طور جلوه می دهد که همسرش او را خیلی دوست داشته و او هم همچنین.اما به نظر من به قدری که نیاز این فیلم هست زیاد پرداخت کاملی ندارد و این حس در فیلم تا حدودی غایب است. و همچنین این سوال وجود دارد که اگر شوهری اینقدر همسرش را دوست داشته باشد با چند بار شکنجه او را لو نمی دهد و همچنین اینقدر حریصانه دنبال ارثش نیست.و اگر عاشقش نبوده خیلی از لحظات فیلم روی هواست پس مهم بود که این حس را میساخت. همچنین کارگردان برای لحظه های چند لایه اش، بعضی اوقات خلاقیت تصویری ندارد و خیلی ساده میزانسن گرفته است در صورتی که یک میزانسن آهنین و خلاقانه میتوانست هم فیلمنامه را سینمایی تر کند و هم شخصیت ها را پیجیده تر کند. اما، حالا ،چون از فیلم خوشم اومده بقیه ایرادا رو نمی گم و همچنین به این فیلم امتیاز........
۱۰ می دم چرا که در این دوره ی رکود هنر سینما، این فیلم خودش غنیمتیست.
6
yacshahi
۸ سال پیش
speak low . ..
when you speak love
آرام بگو وقتی از عشق میگویی .
وقتی نگاه جانی خشک میشود خودتان را برای یک لحظه بگذارید جای او . موی تن آدم سیخ میشود . تن آدم یخ میزند . فقط ای کاش کمی بیشتر دقت میشد در نگارش .
5
Sorooshhadibagi45
۸ سال پیش
به طور کلی به نظرم فنیکس بهترین فیلم سال ۲۰۱۴
وقتی فیلم رو تا آخر دیدم از نظر ارزش سینمایی هیچی کم نداشت.فیلمنامه ی فیلم فوق العادس شخصیت پردازی عالیه شخصیت با اینکه پیچیده ان ولی بیننده درکشون میکنه چون به خوبی معرفی میشن دیالوگ های فیلم اصلا شعاری نیست و به شخصیت ها میخورن مخاطب هم حال جانی رو میقهمه که داره خیانت میکنه هم حال نلی رو که دنبال جانی بوده و پیداش کرده و در حالت صورتش هم عشق رو میشه دید هم تنفر رو و جانی وقتی میبینه نلی رفته رفته بیشتر شبیه زنش میشه حس عذاب وجدان میگیرتش. میزانسن فیلم معمولیه و در عین معمولی عالیه و همینطور نماهای دوربین و حرکتا. بازی بازیگراهم که حرفی برا گفتن نمیزاره تنها ایرادی که شاید بشه به فیلم گرف اینه که گذشته ی نلی مبهم میمونه شایدم لزومی نبود که تو فیلمنامه باشه ولی شاید تو پرداخت شخصیت نلی کمکی میکرد امتیاز ۹/۱۰
5
keley
۸ سال پیش
گفتنی ها را دوستان گفته اند.من هم چند سطری بگویم. فیلم خوبیست که از فضای برلین پس از جنگ بهانه ای برای درگیری روابط انسانی و متضاد استفاده می کند.بازی زن و مرد بلافاصله بیننده را به یاد سرگیجه میندازد. به نظرم درست است که کاراکتر مرد نیاز به پرداخت بهتر و بیشتری دارد و عشق و خیانتش پا در هواست و برای بیننده خوب جا نمی افتد اما خوشبختانه چون فیلم کلا با نلی پیش میرود این ضعف زیاد به چشم نمی آید و در پایانبهت و بغض مرد با یک حس نوستالژی زن و شوهری,فیلم را به سرانجامی خوب میرساند. یکی از دوستان در این صفحه بد نمی گوید که چطور مردی که نشانه های عشقش را به این میزان می بینیم,کوچکترین شکی نمی کند و همسر خویش را نمی شناسد.نمی دانم شاید هم نمی خواهد که باور کند و عذاب وجدان خویش را با تصور مرگ نلی آرام می کند. خودکشی لنه و برگه طلاق به نظرم اضافیست و دست و پا زدن فیلمنامه نویس برای تلنگر بیشتر به نلی. خوبیش این است که شخصیتهای اضافی ندارد و متمرکز روی همین آدمهاست که نشانگر این است که کارگردان و فیلمنامه نویسان میدانسته اند که چه میخواهند و قرار بر چه بوده. بنده هم موافقم که کارگردانی از فیلمنامه پایینتر است و بعضی سکانسها سمبل کاری شده است. عرض ارادت و احترام به دوستداران فیلم از خوبهای ۲۰۱۴
4
»ریم میرزایی
۸ سال پیش
سکانس آخر رو شونصد بار دیدم ... فیلم بسیار بسیار زیبایی هست.
4
Maryamsahare
۸ سال پیش
اسپیول.نینا هاس یکی از بهترین چهرههای سینما را دارد؛ برای همین اصلا خوشایند نیست که در ابتدای «فونیکس» چهره او را پنهان زیر باندپیچی ببینیم. آن هم نشسته روی صندلی عقب یک ماشین و در حال ردشدن از مرز سوئیس به آلمان در پایان جنگ جهانی دوم. هاس در این فیلم نقش نلی لنز را بازی میکند؛ هیبتی که کنجکاوی بیمارگونه آمریکاییهایی -که مسئول ایستبازرسی هستند- و همچنین تماشاگر را برمیانگیزاند؛ اما تنها سربازی که در تصویر میبینیم میتواند نگاهی به زیر باندپیچی چهره او بیندازد و خیلی آرام عذرخواهی کند و با دست علامت دهد راه را برای ماشین باز کنند. کریستین پتزولد در چند حرکت قلمِ مختصر و دقیق، شخصیت اصلی خود را بهعنوان یک قربانی تراژیک و همچنین یک بازمانده طراحی میکند؛ کسی که سیمایش قدرتی مخوف دارد؛ تناقضی که ٩٠ دقیقه بعد در صحنههای فراموشنشدنی پایانیو متمایز فیلم همهجا را به آتش میکشد. فیلمنامه «فونیکس» را پتزولد به همراه هارون فاروقی براساس رمان «بازگشت خاکسترها» نوشته اوبر مونتیلت نوشته است و نتیجه، فیلمی است که بدون عیب و نقص طراحی و ساختاربندی شده، بین تعلیق روایی و پیچیدگی تماتیک توازن برقرار میکند، بدون اینکه در چاله کلیشهها یا پیچیدهنمایی بیفتد. از طرفی فیلم، حاوی نوعی ادای دین همیشگی این کارگردان آلمانی به سه فیلم کلاسیک نوآور آمریکایی است که باسلیقهتر و بیشتر از قبل بیانگر ارجاعدهی سینهفیلمی پتزولد به فیلمهای دیگر است و این در حالی است که دو فیلم «یلا» (٢٠٠٧) و «جریکو» (٢٠٠٩) هرکدام برگرفته از یک فیلم کلاسیک آمریکایی [بهترتیب «کارناوال ارواح» (١٩٦٢) و «پستچی همیشه دو بار زنگ میزند» (١٩٤٦)] بودند. سکانسهای اول فیلم که نلی را نشان میدهد در حال عبور از راهروهای بیمارستانی در برلین که محل جراحی پلاستیک چهره ویرانشده اوست یادآور «چشمان بدون چهره» (١٩٥٣) ژرژ فرانجو است و این یادآوری فقط از نظر بصری نیست؛ تنها یک دکتر دیوانه محرک فرانجویی قادر است قساوتهای پزشکی هولوکاست و شبح خلوص نژاد آریایی را به یاد بیاورد. «فونیکس» برخوردی استعاری با جراحی پلاستیک نلی دارد؛ جراح با اطمینان به نلی میگوید: «یک چهره جدید، فقط سود و امتیاز است».نلی پیشتر خواننده بود و توسط اساس دستگیر شده و به آشوویتس منتقل شده و یک شب پیش از آزادی صورتش از ریخت افتاده. نلی مثل همفری بوگارت در «گذرگاه تاریک» (١٩٥٧) نیازی به چهره جدید برای فرار از دست قانون ندارد. اما همانطور که فیلم دلمر دیوز نشان میداد این چهره جدید میتواند به او کمک کند تا گناه دیگران را برملا کند. به محض خوبشدن زخمهای نلی- یعنی زمانی که با چهره لاغر و گودرفته هاس روبهرو میشویم که هنوز به شکلی تسخیرکننده زیباست- او در میان خرابههای برلین به جستوجوی شوهرش جانی (رونالد زرفلد) میپردازد، شوهری که از دوستش لنه (نینا کونزندورف) سراغش را میگیرد، دوستی که خیال میکرد نلی مُرده. جانی، حال در یک کلوب، مشغول کار یدی است و نلی را به خاطر نمیآورد اما در چهره این آدم بسیار شبیه به همسرش یک فرصت طلایی میبیند: او میتواند با کمک این غریبه (که خودش را استر معرفی کرده) به ثروت مسدودشده همسرش دست پیدا کند و کافی است استر را نلی معرفی کند و از اینجاست که «فونیکس» به یک فیلم «سرگیجه»ای بدل میشود و از همین جا به بعد بهشکلی بیرحمانه فیلم تأثرانگیز میشود. نلی حالا باید از مردی دستور بگیرد که کمکم دارد شک میکند ممکن است دلیل تمامی بلاهایی باشد که به سرش آمده و از طرفی در رفتارش تغییری ایجاد نکند. او حالا دیگر چهره دیگری را به خود گرفته و از دریچه چشمانی دیگر خودش را هم دوباره میبیند. هاس بازیگری بهشدت بااستعداد است که همیشه بهشکلی بینقص مناسب سبک نیمهمینیمالیستی پتزولد بوده، شاید به این دلیل که وقتی چیزی در قاب دوربین برای دیدن وجود ندارد او میتواند بیننده را میخکوب تصویر کند؛ در این فیلم دیگر از همیشه دشوارتر است که بتوان به فضاهای پیرامونی نگاه کرد؛ چرا که هانس فروم قابهایی استتیک و تقریبا بدون دکور گرفته و دلیلش هم جنبوجوش بدون پایان و بهشدت کنترلشده چهره نلی است. بسیار دشوار است که نلی بیقرار را ببینی که طوری به جانی نگاه میکند که انگار هر لحظه ممکن است جانی بفهمد او کیست. درواقع این حرف تمجید از بازی زرفلد است که جذابیت صادقانهاش در برابر هاس در فیلم «باربارا» (٢٠١٢) در اینجا جای خود را به یک فراموشی بکر داده؛ نزدیکبینی جانی در این فیلم هم به بینایی او ربط دارد و هم موضوعی اخلاقی است و آرامآرام معلوم میشود که او دائم در حال سرکوب کردن نگاهش (شناختش) به خویش است. نکته قابل توجه در «فونیکس» این است که چطور اخلاقگرایی فاروقی- توجه کنید که نلی ترجیح میدهد جایگاه خود و هویت خود را در جامعه آلمان، کشوری که سعی کرد او را از بین ببرد دوباره به دست بیاورد نه اینکه مثل نلی راهی سفر به کشوری دیگر شود- چنان در درام فیلم حل شده که نتیجه فیلمی است پر از ایده و البته احساس. برای نویسنده این سطور احساسات فیلم «جریکو» و فیلم بهتر «باربارا» که در آن هاس در نقش قهرمان زن فیلم به نام باربارا در بیمارستانی در آلمان شرقی گرفتار شده بود و خیال آلمان غربی در سر داشت، اغلب تئوریک بودند: هر دو فیلم و نقدهای اجتماعی آنها آنقدر تمیز و مرتب بیان میشدند که ردی از آنها باقی نمیماند. «فونیکس» هم فیلم تمیز و مرتبی است و حتی شاید به نسبت فیلمهای قبلی کلاسترفوبیکتر هم باشد- مخصوصا وقتی نلی دوباره به پناهگاهی سر میزند که در آن از دست نازیها پنهان شده بود – اما لحن و آوایی دارد که آن را از تختی و یکدستی ماهرانه فیلمهای قبلی، دور میکند... «فونیکس» فیلمی است که آرامآرام به نقطه اوج میرسد، البته شاید. فیلمی دردآلود است و قهرمان زنش هرچند از میان خاکسترها بلند میشود اما نمیتواند همه خاکسترها را از تن بتکاند
3
alixxamadeo
۸ سال پیش
سی.نما . تودی نیست آیا؟
2
farhanwillmadeit
۸ سال پیش
دفعه اول که فیلم رو پلی کردم احساس خواب آلودگی داشتم. خلاصه ۲۰ دقیقه دیدم و گفتم که ببندم با حال و حوصله ببینم. دفعه دوم کاملا سرحال رفتم پیشش اما یه حس نسبتا منفی ای موقع فیلم داشتم که اصلا نمیتونم توضیحش بدم و احتمال میدم درصد خیلی بالاییش به زبون آلمانیِ این فیلم برگرده... بگذریم. مجددا همون بحثِ کارگردانی که فیلمنامه اثرش رو خودش می نویسه از اونی که فیلمش رو فرد دیگری نوشته جلوتر هست پیش میاد. بحث اقتباس از یک رمان یا داستان نیست و بحث فیلمنامه هست و من دقیقا این رو میفهمم. به همین خاطر آثاری مثل راننده تاکسی مارتین اسکورسیزی از نظر من به شدت حیف شده و تلف شده هستند چون که شما هنگام خوندن یه داستان از اون تصویرسازی میکنید و این مختص به ذهن خودتون هست... مقایسه بشه با فیلمی که خود فیلمساز اون رو نوشته... در این صورت من خیلی کمتر از حالت قبل یه اثر رو حیف شده می دونم. کارگردان یا میتونه چیزی که نوشته رو خوب پیاده کنه یا نمیتونه. هرز رفتن فیلم به نظر من در این حالت کمتر پیش میاد. فونیکس هم همین مورد مثبت رو داره... اگر من این فیلم رو به سه بخش تقسیم کنم این جوری بشه احتمالا: شروع: متوسط یا حتی متوسط رو به پایین... رفته رفته میرسیم به اواسط فیلم و حالا متوسط رو به بالا... وارد بخش پایانی که بشیم دیگه وارد خوب و نمیشه و یه راست به سمت فوق العاده و عالی میره. کارگردان فضایی که خواسته رو تونسته در بیاره اما من واقعا توضیحی راجب پارگراف اولم نمیتونم بدم چون قابل نوشتن نیست. یه آشوب و حس منفی ای موقع دیدن این فیلم داشتم از همون لحظه شروع که سربازها اجازه رد شدن بهشون میدن این حس رو داشتم تا موقعی که پایان عالی فیلم فرا رسید و بعد از اون وضعیت بهتر شد. سوژه فیلم هم در ابتدا کلیشه و متوسط میزنه اما از اواسط فیلم که رد بشیم همه چی به سمت بالا میره. چیز مهم در رابطه با این اثر شخصیت سازی هست که به نحو احسن انجام میشه و من این رو به پردازش کاراکتر ترجیح میدم. به طور مثال توقع یکی از شخصیت پردازی یه سری موارد ساده س... خانواده طرف رو بشناسیم، فعالیت های روزمره ش رو بدونیم و از این موارد و بعد طرف وارد داستان بشه یا این چیزها تو داستان بیان بشه و بره پی کارش... ( طبق چیزایی که من خوندم این مورد توقع درصد زیادی از کسانی هست که علاقه شون به سینمای کلاسیک بیشتره... احتمال داره اشتباه برداشت کرده باشم ) به هرحال این ها از هیچی بهتره اما من مثل این فیلم ترجیح میدم که ما روابط کاراکترها رو بفهمیم و درک کنیم دقیقا مثل نلی و جانی این فیلم که شخصیتشون برای مخاطب به تدریج ساخته میشه و ما در متن زندگی اون ها بودیم و فقط گذری از این چیزها عبور نشه. نکات مثبت رو تیتروار اگه بخوام بگم که طولانی نشه: #اندینگ_عالی #بازیهای_خوب #کاربلدی_فیلمساز #سوژه_جالب ( تو نگاه اول این جور به نظر نمیرسه ) نکات منفی: فیلم مقداری دیر جا میفته. تایم طولانی تری اگه داشت نابود میشد که خوشبختانه به این فکر بودند. موسیقی خیلی متوسط از نظر من. تو این تم زیاد شنیده بودم. البته شاید عیب هم نباشه و سلیقه من باشه. زبان آلمانی ( البته این اصلا نکته منفی نیست و فقط و فقط و حتما سلیقه منه اما واقعا روی اعصاب من رژه میره ) این یکی هم سلیقه منه حتا پس شاید بتونیم فقط مورد اول رو نکته بد بدونیم: از نظر من شیوه روایت خیلی ساده و بدون خلاقیته. در سینمای مدرن و خصوصا اثری شبیه به این کاملا توانایی این رو داریم که یک سری چیزها رو حذف کنیم، فلش بک بزنیم و زمان روایت رو دستکاری بکنیم. باز هم میگم نقطه ضعف یا منفی شاید نباشه اما جناب کارگردان شما داستانت این هست ولی تو سینما میتونستی عین همون روایت رو خطی تعریف نکنی و بری جلو. عذر میخوام خیلی طولانی شد... مرسی از یارتا جان بابت معرفی فیلم با کیفیتی مثل فونیکس. تازگیا کامنتام رو می بینم حس بدی دارم که چرا به Rust And Bone یا Layer Cake دادم ۸. حقشون مثلا ۶-۷ بود. باز فکر میکنم می بینم شاید همون ۶-۷ هم حقشون نی یا همون ۸ درسته و ذهنم درگیر مسئله مسخره ای مثل این میشه. نمره ای نیست. شرمنده که سرتون رو درد آوردم.
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
نقد فیلم
فیلم متوسط رو به بالاست و البته بسیار دیدنیست.
هم کارگردانی و هم فیلمنامه، تقریبا موفق می شوند فضای چند لایه فیلم را بسازند اما فیلمنامه جلوتر از کارگردانیست.
و باید اعتراف کنم که بازی خانم Nina Hoss یکی از بهترین بازیهای نقش اول زنی بوده که تا به حال دیده ام.
فیلم چه در فیلمنامه و چه در میزانسن چند لایه است.یعنی از یه طرف جانی را داریم که نمی داند نلی(فعلا برای او زنی ناشناس است که شباهتی با همسرش دارد) همسرش هست و روز به روز و ذره ذره سعی می کند که او را شبیه به همسرش کند و هرچه بیشتر او را به همسرش نزدیک می کند خودش را می شناسد چرا که خیانتش را به یاد می آورد. از طرف دیگر نلی هست که می داند او شوهرش هست و به او اجازه می دهد که لحظه به لحظه او را شبیه خودش کند و هر چه بیشتر شبیه خودش می شود چه درد خودش و چه در جانی را بیشتر می کند.
محرک انجام این کار برای جانی پول است اما هر چه بیشتر به آن نزدیک می شود بیشتر از دستش می دهد. محرک نلی عشق است که هرچه بیشتر شبیه خودش می شود و همچنین هر چه بیشتر به جانی نزدیک می شود از او دورتر می شود.
در واقع شخصیت پردازی فیلم آنقدر خوب است که فیلم نه نیاز به شعار دادن دارد و نه داد زدن مضمونش چرا که این دو شخصیت لحظه به لحظه یکدیگر را از درون آشکار می کنند و یکدیگر را از درون ویران می کنند و ترانه ی پایان فیلم این لایه های فضای فیلم و شخصیت ها را از درون می شکند و همه چیز را عیان می کند.
البته چند ایراد فیلمنامه ای هم وجود دارد.
طوری که فیلم شخصیت یک خود را می سازد این طور جلوه می دهد که همسرش او را خیلی دوست داشته و او هم همچنین.اما به نظر من به قدری که نیاز این فیلم هست زیاد پرداخت کاملی ندارد و این حس در فیلم تا حدودی غایب است. و همچنین این سوال وجود دارد که اگر شوهری اینقدر همسرش را دوست داشته باشد با چند بار شکنجه او را لو نمی دهد و همچنین اینقدر حریصانه دنبال ارثش نیست.و اگر عاشقش نبوده خیلی از لحظات فیلم روی هواست پس مهم بود که این حس را میساخت.
همچنین کارگردان برای لحظه های چند لایه اش، بعضی اوقات خلاقیت تصویری ندارد و خیلی ساده میزانسن گرفته است در صورتی که یک میزانسن آهنین و خلاقانه میتوانست هم فیلمنامه را سینمایی تر کند و هم شخصیت ها را پیجیده تر کند. اما، حالا ،چون از فیلم خوشم اومده بقیه ایرادا رو نمی گم و همچنین به این فیلم امتیاز........
۱۰ می دم چرا که در این دوره ی رکود هنر سینما، این فیلم خودش غنیمتیست.
speak low . ..
when you speak love
آرام بگو وقتی از عشق میگویی .
وقتی نگاه جانی خشک میشود خودتان را برای یک لحظه بگذارید جای او .
موی تن آدم سیخ میشود . تن آدم یخ میزند .
فقط ای کاش کمی بیشتر دقت میشد در نگارش .
به طور کلی به نظرم فنیکس بهترین فیلم سال ۲۰۱۴
وقتی فیلم رو تا آخر دیدم از نظر ارزش سینمایی هیچی کم نداشت.فیلمنامه ی فیلم فوق العادس شخصیت پردازی عالیه شخصیت با اینکه پیچیده ان ولی بیننده درکشون میکنه چون به خوبی معرفی میشن دیالوگ های فیلم اصلا شعاری نیست و به شخصیت ها میخورن مخاطب هم حال جانی رو میقهمه که داره خیانت میکنه هم حال نلی رو که دنبال جانی بوده و پیداش کرده و در حالت صورتش هم عشق رو میشه دید هم تنفر رو و جانی وقتی میبینه نلی رفته رفته بیشتر شبیه زنش میشه حس عذاب وجدان میگیرتش.
میزانسن فیلم معمولیه و در عین معمولی عالیه و همینطور نماهای دوربین و حرکتا.
بازی بازیگراهم که حرفی برا گفتن نمیزاره تنها ایرادی که شاید بشه به فیلم گرف اینه که گذشته ی نلی مبهم میمونه شایدم لزومی نبود که تو فیلمنامه باشه ولی شاید تو پرداخت شخصیت نلی کمکی میکرد
امتیاز ۹/۱۰
گفتنی ها را دوستان گفته اند.من هم چند سطری بگویم.
فیلم خوبیست که از فضای برلین پس از جنگ بهانه ای برای درگیری روابط انسانی و متضاد استفاده می کند.بازی زن و مرد بلافاصله بیننده را به یاد سرگیجه میندازد.
به نظرم درست است که کاراکتر مرد نیاز به پرداخت بهتر و بیشتری دارد و عشق و خیانتش پا در هواست و برای بیننده خوب جا نمی افتد اما خوشبختانه چون فیلم کلا با نلی پیش میرود این ضعف زیاد به چشم نمی آید و در پایانبهت و بغض مرد با یک حس نوستالژی زن و شوهری,فیلم را به سرانجامی خوب میرساند.
یکی از دوستان در این صفحه بد نمی گوید که چطور مردی که نشانه های عشقش را به این میزان می بینیم,کوچکترین شکی نمی کند و همسر خویش را نمی شناسد.نمی دانم شاید هم نمی خواهد که باور کند و عذاب وجدان خویش را با تصور مرگ نلی آرام می کند.
خودکشی لنه و برگه طلاق به نظرم اضافیست و دست و پا زدن فیلمنامه نویس برای تلنگر بیشتر به نلی.
خوبیش این است که شخصیتهای اضافی ندارد و متمرکز روی همین آدمهاست که نشانگر این است که کارگردان و فیلمنامه نویسان میدانسته اند که چه میخواهند و قرار بر چه بوده.
بنده هم موافقم که کارگردانی از فیلمنامه پایینتر است و بعضی سکانسها سمبل کاری شده است.
عرض ارادت و احترام به دوستداران فیلم
از خوبهای ۲۰۱۴
سکانس آخر رو شونصد بار دیدم ... فیلم بسیار بسیار زیبایی هست.
اسپیول.نینا هاس یکی از بهترین چهرههای سینما را دارد؛ برای همین اصلا خوشایند نیست که در ابتدای «فونیکس» چهره او را پنهان زیر باندپیچی ببینیم. آن هم نشسته روی صندلی عقب یک ماشین و در حال ردشدن از مرز سوئیس به آلمان در پایان جنگ جهانی دوم. هاس در این فیلم نقش نلی لنز را بازی میکند؛ هیبتی که کنجکاوی بیمارگونه آمریکاییهایی -که مسئول ایستبازرسی هستند- و همچنین تماشاگر را برمیانگیزاند؛ اما تنها سربازی که در تصویر میبینیم میتواند نگاهی به زیر باندپیچی چهره او بیندازد و خیلی آرام عذرخواهی کند و با دست علامت دهد راه را برای ماشین باز کنند. کریستین پتزولد در چند حرکت قلمِ مختصر و دقیق، شخصیت اصلی خود را بهعنوان یک قربانی تراژیک و همچنین یک بازمانده طراحی میکند؛ کسی که سیمایش قدرتی مخوف دارد؛ تناقضی که ٩٠ دقیقه بعد در صحنههای فراموشنشدنی پایانیو متمایز فیلم همهجا را به آتش میکشد. فیلمنامه «فونیکس» را پتزولد به همراه هارون فاروقی براساس رمان «بازگشت خاکسترها» نوشته اوبر مونتیلت نوشته است و نتیجه، فیلمی است که بدون عیب و نقص طراحی و ساختاربندی شده، بین تعلیق روایی و پیچیدگی تماتیک توازن برقرار میکند، بدون اینکه در چاله کلیشهها یا پیچیدهنمایی بیفتد. از طرفی فیلم، حاوی نوعی ادای دین همیشگی این کارگردان آلمانی به سه فیلم کلاسیک نوآور آمریکایی است که باسلیقهتر و بیشتر از قبل بیانگر ارجاعدهی سینهفیلمی پتزولد به فیلمهای دیگر است و این در حالی است که دو فیلم «یلا» (٢٠٠٧) و «جریکو» (٢٠٠٩) هرکدام برگرفته از یک فیلم کلاسیک آمریکایی [بهترتیب «کارناوال ارواح» (١٩٦٢) و «پستچی همیشه دو بار زنگ میزند» (١٩٤٦)] بودند. سکانسهای اول فیلم که نلی را نشان میدهد در حال عبور از راهروهای بیمارستانی در برلین که محل جراحی پلاستیک چهره ویرانشده اوست یادآور «چشمان بدون چهره» (١٩٥٣) ژرژ فرانجو است و این یادآوری فقط از نظر بصری نیست؛ تنها یک دکتر دیوانه محرک فرانجویی قادر است قساوتهای پزشکی هولوکاست و شبح خلوص نژاد آریایی را به یاد بیاورد. «فونیکس» برخوردی استعاری با جراحی پلاستیک نلی دارد؛ جراح با اطمینان به نلی میگوید: «یک چهره جدید، فقط سود و امتیاز است».نلی پیشتر خواننده بود و توسط اساس دستگیر شده و به آشوویتس منتقل شده و یک شب پیش از آزادی صورتش از ریخت افتاده. نلی مثل همفری بوگارت در «گذرگاه تاریک» (١٩٥٧) نیازی به چهره جدید برای فرار از دست قانون ندارد. اما همانطور که فیلم دلمر دیوز نشان میداد این چهره جدید میتواند به او کمک کند تا گناه دیگران را برملا کند. به محض خوبشدن زخمهای نلی- یعنی زمانی که با چهره لاغر و گودرفته هاس روبهرو میشویم که هنوز به شکلی تسخیرکننده زیباست- او در میان خرابههای برلین به جستوجوی شوهرش جانی (رونالد زرفلد) میپردازد، شوهری که از دوستش لنه (نینا کونزندورف) سراغش را میگیرد، دوستی که خیال میکرد نلی مُرده. جانی، حال در یک کلوب، مشغول کار یدی است و نلی را به خاطر نمیآورد اما در چهره این آدم بسیار شبیه به همسرش یک فرصت طلایی میبیند: او میتواند با کمک این غریبه (که خودش را استر معرفی کرده) به ثروت مسدودشده همسرش دست پیدا کند و کافی است استر را نلی معرفی کند و از اینجاست که «فونیکس» به یک فیلم «سرگیجه»ای بدل میشود و از همین جا به بعد بهشکلی بیرحمانه فیلم تأثرانگیز میشود. نلی حالا باید از مردی دستور بگیرد که کمکم دارد شک میکند ممکن است دلیل تمامی بلاهایی باشد که به سرش آمده و از طرفی در رفتارش تغییری ایجاد نکند. او حالا دیگر چهره دیگری را به خود گرفته و از دریچه چشمانی دیگر خودش را هم دوباره میبیند. هاس بازیگری بهشدت بااستعداد است که همیشه بهشکلی بینقص مناسب سبک نیمهمینیمالیستی پتزولد بوده، شاید به این دلیل که وقتی چیزی در قاب دوربین برای دیدن وجود ندارد او میتواند بیننده را میخکوب تصویر کند؛ در این فیلم دیگر از همیشه دشوارتر است که بتوان به فضاهای پیرامونی نگاه کرد؛ چرا که هانس فروم قابهایی استتیک و تقریبا بدون دکور گرفته و دلیلش هم جنبوجوش بدون پایان و بهشدت کنترلشده چهره نلی است. بسیار دشوار است که نلی بیقرار را ببینی که طوری به جانی نگاه میکند که انگار هر لحظه ممکن است جانی بفهمد او کیست. درواقع این حرف تمجید از بازی زرفلد است که جذابیت صادقانهاش در برابر هاس در فیلم «باربارا» (٢٠١٢) در اینجا جای خود را به یک فراموشی بکر داده؛ نزدیکبینی جانی در این فیلم هم به بینایی او ربط دارد و هم موضوعی اخلاقی است و آرامآرام معلوم میشود که او دائم در حال سرکوب کردن نگاهش (شناختش) به خویش است. نکته قابل توجه در «فونیکس» این است که چطور اخلاقگرایی فاروقی- توجه کنید که نلی ترجیح میدهد جایگاه خود و هویت خود را در جامعه آلمان، کشوری که سعی کرد او را از بین ببرد دوباره به دست بیاورد نه اینکه مثل نلی راهی سفر به کشوری دیگر شود- چنان در درام فیلم حل شده که نتیجه فیلمی است پر از ایده و البته احساس. برای نویسنده این سطور احساسات فیلم «جریکو» و فیلم بهتر «باربارا» که در آن هاس در نقش قهرمان زن فیلم به نام باربارا در بیمارستانی در آلمان شرقی گرفتار شده بود و خیال آلمان غربی در سر داشت، اغلب تئوریک بودند: هر دو فیلم و نقدهای اجتماعی آنها آنقدر تمیز و مرتب بیان میشدند که ردی از آنها باقی نمیماند. «فونیکس» هم فیلم تمیز و مرتبی است و حتی شاید به نسبت فیلمهای قبلی کلاسترفوبیکتر هم باشد- مخصوصا وقتی نلی دوباره به پناهگاهی سر میزند که در آن از دست نازیها پنهان شده بود – اما لحن و آوایی دارد که آن را از تختی و یکدستی ماهرانه فیلمهای قبلی، دور میکند... «فونیکس» فیلمی است که آرامآرام به نقطه اوج میرسد، البته شاید. فیلمی دردآلود است و قهرمان زنش هرچند از میان خاکسترها بلند میشود اما نمیتواند همه خاکسترها را از تن بتکاند
سی.نما . تودی نیست آیا؟
دفعه اول که فیلم رو پلی کردم احساس خواب آلودگی داشتم. خلاصه ۲۰ دقیقه دیدم و گفتم که ببندم با حال و حوصله ببینم. دفعه دوم کاملا سرحال رفتم پیشش اما یه حس نسبتا منفی ای موقع فیلم داشتم که اصلا نمیتونم توضیحش بدم و احتمال میدم درصد خیلی بالاییش به زبون آلمانیِ این فیلم برگرده... بگذریم.
مجددا همون بحثِ کارگردانی که فیلمنامه اثرش رو خودش می نویسه از اونی که فیلمش رو فرد دیگری نوشته جلوتر هست پیش میاد. بحث اقتباس از یک رمان یا داستان نیست و بحث فیلمنامه هست و من دقیقا این رو میفهمم. به همین خاطر آثاری مثل راننده تاکسی مارتین اسکورسیزی از نظر من به شدت حیف شده و تلف شده هستند چون که شما هنگام خوندن یه داستان از اون تصویرسازی میکنید و این مختص به ذهن خودتون هست... مقایسه بشه با فیلمی که خود فیلمساز اون رو نوشته... در این صورت من خیلی کمتر از حالت قبل یه اثر رو حیف شده می دونم. کارگردان یا میتونه چیزی که نوشته رو خوب پیاده کنه یا نمیتونه. هرز رفتن فیلم به نظر من در این حالت کمتر پیش میاد.
فونیکس هم همین مورد مثبت رو داره... اگر من این فیلم رو به سه بخش تقسیم کنم این جوری بشه احتمالا:
شروع: متوسط یا حتی متوسط رو به پایین... رفته رفته میرسیم به اواسط فیلم و حالا متوسط رو به بالا... وارد بخش پایانی که بشیم دیگه وارد خوب و نمیشه و یه راست به سمت فوق العاده و عالی میره.
کارگردان فضایی که خواسته رو تونسته در بیاره اما من واقعا توضیحی راجب پارگراف اولم نمیتونم بدم چون قابل نوشتن نیست. یه آشوب و حس منفی ای موقع دیدن این فیلم داشتم از همون لحظه شروع که سربازها اجازه رد شدن بهشون میدن این حس رو داشتم تا موقعی که پایان عالی فیلم فرا رسید و بعد از اون وضعیت بهتر شد.
سوژه فیلم هم در ابتدا کلیشه و متوسط میزنه اما از اواسط فیلم که رد بشیم همه چی به سمت بالا میره. چیز مهم در رابطه با این اثر شخصیت سازی هست که به نحو احسن انجام میشه و من این رو به پردازش کاراکتر ترجیح میدم.
به طور مثال توقع یکی از شخصیت پردازی یه سری موارد ساده س... خانواده طرف رو بشناسیم، فعالیت های روزمره ش رو بدونیم و از این موارد و بعد طرف وارد داستان بشه یا این چیزها تو داستان بیان بشه و بره پی کارش... ( طبق چیزایی که من خوندم این مورد توقع درصد زیادی از کسانی هست که علاقه شون به سینمای کلاسیک بیشتره... احتمال داره اشتباه برداشت کرده باشم )
به هرحال این ها از هیچی بهتره اما من مثل این فیلم ترجیح میدم که ما روابط کاراکترها رو بفهمیم و درک کنیم دقیقا مثل نلی و جانی این فیلم که شخصیتشون برای مخاطب به تدریج ساخته میشه و ما در متن زندگی اون ها بودیم و فقط گذری از این چیزها عبور نشه.
نکات مثبت رو تیتروار اگه بخوام بگم که طولانی نشه:
#اندینگ_عالی #بازیهای_خوب #کاربلدی_فیلمساز #سوژه_جالب ( تو نگاه اول این جور به نظر نمیرسه )
نکات منفی:
فیلم مقداری دیر جا میفته. تایم طولانی تری اگه داشت نابود میشد که خوشبختانه به این فکر بودند.
موسیقی خیلی متوسط از نظر من. تو این تم زیاد شنیده بودم. البته شاید عیب هم نباشه و سلیقه من باشه.
زبان آلمانی ( البته این اصلا نکته منفی نیست و فقط و فقط و حتما سلیقه منه اما واقعا روی اعصاب من رژه میره )
این یکی هم سلیقه منه حتا پس شاید بتونیم فقط مورد اول رو نکته بد بدونیم:
از نظر من شیوه روایت خیلی ساده و بدون خلاقیته. در سینمای مدرن و خصوصا اثری شبیه به این کاملا توانایی این رو داریم که یک سری چیزها رو حذف کنیم، فلش بک بزنیم و زمان روایت رو دستکاری بکنیم. باز هم میگم نقطه ضعف یا منفی شاید نباشه اما جناب کارگردان شما داستانت این هست ولی تو سینما میتونستی عین همون روایت رو خطی تعریف نکنی و بری جلو.
عذر میخوام خیلی طولانی شد... مرسی از یارتا جان بابت معرفی فیلم با کیفیتی مثل فونیکس.
تازگیا کامنتام رو می بینم حس بدی دارم که چرا به Rust And Bone یا Layer Cake دادم ۸. حقشون مثلا ۶-۷ بود. باز فکر میکنم می بینم شاید همون ۶-۷ هم حقشون نی یا همون ۸ درسته و ذهنم درگیر مسئله مسخره ای مثل این میشه.
نمره ای نیست. شرمنده که سرتون رو درد آوردم.