
داستان در سال ۱۹۴۴ اتفاق می افتد، جایی که نیروهای روس، در حال فشار آوردن و حمله به آلمان ها هستند. در این بین فرمانده آلمان ها کورت فلیشر، به سربازان و یک دانشمند زن دستور می دهد تا با نفوذ به سنگرهای دشمن، یک اثر باستانی را پس بگیرند. اما پس از آن اتفاق عجیبی رخ می دهد و نیروهای آلمانی یکی پس از دیگری ناپدید میشوند...

در شهر لندن و در یک رستوران روسی یک باند مافیای روسی فعالیت میکند. ریاست این گروه بر عهده «سیمون» و پسر کله شقش «کریل» است. راننده کریل، «نیکلای» خود را به همه افراد ثابت میکند و تنها شرطی که باید بپذیرد فراموشی خانوادهاست گرچه خود او هم از این بابت ناراحت نیست زیرا نسبت به پدر و مادرش هیچ احساسی ندارد. نیکلای مرموزی که حتی خود کریل هم او را درست نمیشناسد، به سادگی دشمنان خانواده جدیدش را از بین میبرد و پلههای ترقی را طی می کند، هرچند که هیچ کس هویت واقعی او را نمیداند.