
دانیلا پس از پایان خدمت در ارتش بهطور ناخواسته درگیر یک زد و خورد شدید میشود. مادرش او را نزد برادرش به لنینگراد می فرستد. اما پس از مدتی دانیلا درمییابد که برادرش یک تبهکار حرفهای و عضو باندهای مافیایی است. دانیلا از همان آغاز با برادرش در کارهای خلاف همکاری میکند. او پس از زخمیشدن در یکی از درگیریها و فرار از دست تبهکاران، توسط یک زن لکوموتیوران نجات مییابد...

در يکي از جاده هاي بياباني نيومکزيکو «جف تيلر» (راسل) مشغول تعمير جيپ خود است که يک راننده ي ظاهرا دل سوز کاميون سر مي رسد و همسر «جف»، «ايمي» (کويينلن) را با خود مي برد تا از رستوراني که در نزديکي آن جاست تلفن کند و کمک بخواهد. کمي بعد «جف» خودش اتومبيل را به کار مي اندازد. اما وقتي به رستوران مي رسد اثري از «ايمي» در آن جا پيدا نمي کند...