
برده ای به نام «اسپارتاکوس» به خاطر اندام ورزیده اش به عنوان گلادیاتور انتخاب می شود تا آموزش ببیند. مربی و تمامی ساکنان آن مکان که اسپارتاکوس در آن آموزش می بیند مردان خبیثی هستند که برای جان برده ها و کنیز ها ارزشی قائل نمی شوند. در این بین اسپارتاکوس با زنی آشنا می شود که کنیز است. بعد از مدتی به خاطر برخی مسائل اسپارتاکوس مربی خود را می کشد و با دیگر برده ها از مکان آموزش که مانند زندان است می گریزند...

پس از سپری کرده سه سال در میدان نبرد،"ژنرال مارکوس وینیسیوس" به روم بازگشته و با "لیژیا" برخورد و عاشقش می شود.او یک مسیحی است و نمی خواهد ارتباطی با یک جنگجو داشته باشد.با اینکه او در روم بزرگ شده اما دخترخوانده یک ژنرال بازنشسته بود و در حقیقت گروگان روم محسوب می شود."مارکوس" نزد امپراتور می رود تا او را در ازای خدماتی که انجام داده بدست آورد...