
پس از مراسم ازدواج ویل کین کلانتر شهر هادلی ویل، هنگامی که به قصد ایجاد زندگی جدیدی همراه زن زیبایش خیال ترک شهر را در سر دارد، خبردار میشود که فرانک میلر تبهکاری که چند سال پیش به زندان فرستاده با قطار نیمروز و به قصد انتقام از او به آن شهر خواهد آمد. دوستانش می کوشند تا وی را ترغیب به ترک شهر نمایند، اما او فرار را چاره کار نمیداند و تصمیم میگیرد تا با آن فرد و هم دستانش مواجه شود...

زنی پنجاه ساله که دیگر نمیتواند مردان را جذب کند به زندگی غم انگیز خود نگاهی می اندازد. زمانی که "اوهارو" در دربار امپراطوری قرار داشت عاشق مردی پائینتر از سطح خود می شود. رابطه آنها آشکار شده و "اوهارو" با همراه خانواده اش تبعید می شوند. برای او اتفاقات بعدی زندگی همراه با تحقیر به ارمغان می آورند...