
تكزاس، ده ى ۱۸۵۰. » ماتيلدا زاكارى « ( گيش )، با سه پسرش » بن « ( لنكستر )، » كش « ( مورفى ) و » اندى « ( مكلور ) و دخترخواندهى خود، » ريچل « ( هپبرن ) در يك مزرعهى دامدارى زندگى مىكند. روز سروكلهى مرد عجيب و غريبى به نام » ايب « ( وايزمن )، در منطقه پيدا مىشود كه ادعا مىكند » ريچل « سرخپوست است... شرح فيلم: وسترن ديدنى هيوستن كه خودش ادعا مىكرد تنها فيلمش است كه علاقهاى به آن ندارد. چون استاد در نظر داشت فيلمى دربارهى نژادپرستى بسازد و به روح رمان آلن لهمى وفادار بماند. اما تهيهكنندگان ( هارولد هكت، جيمز هيل و لنكستر ) بيشتر به دنبال حادثهپردازى بودند تا مفاهيم عميقه.

در دروان جنگ جهانی دوم،"آلیوشا" سربازی نوزده ساله به دلیل کارهای شجاعانه خود در خط مقدم مدال شجاعت دریافت میکند.پس از دریافت این مدال او تقاضای چند روز مرخصی برای دیدن مادر خود و تعمیر سقف خانه شان می کند.در قطار او را "شورا" آشنا می شود.پس از چند روز آنها عاشق یکدیگر می شوند...