
«سام بالدوين» (هنکس) پس از مرگ همسر جوانش با پسر هشت ساله اش «جونا» (مالينجر) تنها مي ماند. او براي آغاز يک زندگي نو از شيکاگو به سياتل مي رود. از سويي «آني ريد» (رايان) يک روزنامه نگار ساکن بالتيمور، وقتي صداي «سام» را از راديو مي شنود، نديده و نشناخته، به او علاقه مند مي شود و به سياتل مي رود ...

در اواسط قرن نوزدهم، «ايدا» (هانتر)، زن اسکاتلندي لال و دختر کوچکش «فلورا» (پاکويين)، به زلاند نو فرستاده مي شوند تا طبق قرارهايي که پدر «ايدا» گذاشته، او با «استوارت» (نيل)، زمين دار محلي ازدواج کند. «استوارت» از همان آغاز نظر خوشي به پيانوي بزرگ «ايدا» ندارد. در حالي که «جرج» (کايتل)، مباشر «استوارت» درخواست مي کند تا «ايدا» به او درس پيانو دهد و «استوارت» نيز رضايت مي دهد.

«ديو کاويک» (کلاين) که يک آژانس کوچک کاريابي را مي گرداند، شباهت غريبي به رئيس جمهور ايالت متحد دارد و هر از گاه در جشن هاي خيريه ي محلي، براي خنده، اداي او را در مي آورد. وقتي «رئيس جمهور بيل ميچل» (کلاين) سکته مي کند، از «ديو» خواسته مي شود که نقش او را بازي کند...

سایگون، دهه ی ۱۹۵۰ «مویی» ده ساله (سان لو) از دهکده ی خود به شهر آمده و در خانه ی یک خانواده ی طبقه ی متوسط پیشخدمتی میکند. تنها ممر درآمد خانواده از حجره ی کوچک نخ ریسی مادر تأ مین میشود. پدر نیز آدم بی کاره ای است که تا به حال سه بار پس انداز خانواده را برداشته و ناپدید شده است...

«ديويد» (هارلسن) و «دايانا» (مور) زن و شوهر جواني هستند که دل باخته ي يکديگر هستند و دچار مشکلات مالي شده اند. اين دو به اميد به دست آوردن پولي که نياز دارند به لاس وگاس مي روند، اما به مقصود خود نمي رسند. تا اين که با مرد ميانسال باوقاري آشنا مي شوند که نامش «جان گيج» (ردفورد) است و به زوج جوان پيشنهاد عجيبي مي کند...