
چين، سال ۱۹۴۶. «ريک اوکانل» (فريزر) و «ايولين» (بلو) پسر جواني به نام «الکس» (فورد) دارند که مقبره ي «امپراطور هان» (لي) و ارتش ده هزار نفري او را کشف مي کند. خيلي زود «هان» به زندگي باز مي گردد و حالا پدر باستان شناس جاسوس «الکس» به کمک او مي آيد تا جلوي دستيابي امپراطور شيطان صفت به جاودانگي را بگيرند.

«اسکار» پسربچه ترسوی ۱۲ ساله در آرزوی انتقام است. او عاشق «الی» میشود که دختر منحصر بفردی است. این دختر از نور خورشید و همینطور خوردن غذا دوری می جوید. الی به اسکار توانایی انتقام میدهد اما وقتی پسر متوجه میشود که او باید برای زنده ماندن خون بقیه را بمکد در دو راهی انتخاب قرار میگیرد.

راب و بتی دختر و پسر جوانی هستند که زندگی مشترکشان را در نیویورک آغاز می کنند. چند هفته بعد قرار است راب برای انجام یک ماموریت کاری عازم کشور ژاپن شود، بنابراین تمام دوستان راب در خانه او گرد هم می آیند تا برایش یک مهمانی خداحافظی برگزار کنند. در ادامه ناگهان سر و صدای وحشتناکی از بیرون شنیده می شود و آنها در میابند نیویورک در حال نابودی است. آنها نمی دانند چه اتفاقی رخ داده است و بنابریان عازم خیابان می شوند و در ادامه در می یابند یک هیولای غول پیکر به شهر حمله کرده است. بتی در یک آسمان خراش در حال ریزش گیر افتاده و راب تصمیم می گیرد او را نجات دهد.

کیتی بعد از نامزدی با میکا به او میگوید که چیزی از دوران کودکی سایه به سایه او را تعقیب میکند و به هر جا که میرود دنبال او می آید. میکا برای اینکه به او اثبات کنید و در واقع ثابت کند که آیا او واقعا درست فکر میکند یا اینها تنها توهمات اوست اقدام میکند با یک دوربین فیلم برداری به هر جایی که کیتی میرود برود و از او فیلم بگیرد و او را تغقیب کند در ۲ شب اول اتفاقی نمی افتد تا اینکه شب سوم...