
ویکتور فن دورت و ویکتوریا دورگلات بنا به ملاحضات مالی و اجتماعی خانوادههایشان میخواهند با هم ازدواج کنند. در هنگام تمرین مراسم عروسی، ویکتور مدام خطابهای را که باید بگوید فراموش میکند. او به جنگل میرود و در حالی که خطابهاش را با خود تکرار میکند، حلقه را از شاخه درختی که مانند یک دست از زمین بیرون آمده است میگذراند. شاخه در حقیقت دست عروس مردهای است که از خاک بیرون مانده است. ماجراهای ویکتور، سرگردانیش در دنیای مردگان و عشق یک طرفه عروس مرده به او از این جا آغاز میشود.

«آينار»(ردفورد) روزي روزگاري مزرعه دار موفقي بوده است. «آينار» پسري داشته که سال ها پيش وقتي همسرش، «جين» (لوپز) پشت رل بوده، در تصادف اتومبيل کشته شده است و «آينار» هرگز نتوانسته «جين» را به خاطر مرگ پسرشان ببخشد. اما «جين» و «گريفين» صاحب دختر کوچکي به نام «گريف» نيز بوده اند که «آينار» هرگز او را نديده تا اين که يازده سال بعد جلوي در خانه اش پديدار مي شود. «جين» و «گريف» (گاردنر)، در فرار از دست مرد خشني به نام «گري» (لوييس)، به مزرعه ي «آينار» پناه آورده اند...

داستان انیمیشن دربارهی رویارویی دختری جوان با موجودی ماورای زمینی است. لیلو دختری تنها و اهل هاوایی است که یک سگ کوچک زشت را برای نگهداری قبول میکند و او را استیچ مینامد. استیچ میتواند یک حیوان دست آموز تمام عیار باشد به شرطی که واقعاً نتیجهی یک تحقیق ژنتیکی نباشد که از سیارهای بیگانه گریخته و روی زمین سقوط کرده!

در يک شهر بزرگ صنعتي و در آلونکي نيمه ويران، «چارلي باکت» کوچولو (هايمور) هم راه پدر و مادر و دو مادربزرگ و پدربزرگ، زندگي گرم و صميمانه اي دارد، تا اين که بليت ويژه ي طلايي پنهان در زرورق شکلات هاي «ويلي وانکا» (دپ) را پيدا مي کند. او به اين ترتيب هم راه چهار برنده ي ديگر به گشتي خصوصي در داخل کارخانه ي عظيم «ويلي وانکا» دعوت شده است...