
دهه ي ۱۹۶۰، دوران حکومت فرانکو. «انريکه» و «ايگناسيو» دو دوست نوجوان در يک مدرسه ي کاتوليگ عشق، سينما و ترس را کشف مي کنند. در بزرگي «ايگناسيو» که داستاني نيمه خود سرگذشت نامه اي در مورد ماجراهاي دوره ي نوجواني خود و «انريکه» نوشته به سراغ او مي آيد. «انريکه» حالا فيلم ساز است و مي تواند اين قصه را به فيلم برگرداند...

«سروان دوبي» (ويليامسن) پليس عصبي مزاج سن فرانسيسکو، «کارآگاه ديويد استارسکي» (استيلر) و «کارآگاه کن «هاچ» هاچينسن» (ويلسن) را کنار هم قرار مي دهد تا از شر هر دو خلاص شود. اين دو تحقيقات خود را درباره ي جنايتي آغاز مي کنند که به ائتلافي از چند دارودسته ي قاچاقچي ا رتباط دارد.

فیلم در محله ی فقیر نشین «شهر خدا» در حومه ریو دو ژانیرو پیش میرود. محله ای که هیچ قانونی در آن حکمفرما نیست و مافیا شهر را در دست دارد. شهر پر است از خشونت و مواد مخدر. داستان فیلم پیرامون زندگی دو کودک است که در این شهر بزرگ میشوند و هر یک مسیری کاملا جدا را در پیش میگیرند: یکی عکاس می شود و دیگری دلال مواد مخدر.