
جیتندرا کومار ماکوانا بهصورت تماموقت در یک مرکز تماس کار میکند و بهصورت پارهوقت زبان انگلیسی تدریس میکند. او توسط یک زن جوان و جذاب به نام پوچا استخدام میشود تا به رئیس او که به زبان "هینگلیش" (ترکیبی از هندی و انگلیسی) صحبت میکند، زبان انگلیسی یاد بدهد. جیتندرا این پیشنهاد را میپذیرد، به پوچا دل میبازد و با او همدست میشود تا یک کیف حاوی ۲۵ کرور روپیه پول نقد را بدزدند. اما خیلی زود متوجه میشود که رئیس، یک خلافکار و باجگیر معروف به نام "لاخان سینگ" است که پلیس او را میشناسد.

در آخرين روزهاي جنگ جهاني دوم، «ژنرال داگلاس مک آرتور» تصميم گرفت به قولي که در سال ۱۹۴۲ داده بود، وفا کند و دوباره پس از عقب نشيني اجباري از فيليپين، به آن جا برگردد. بيش از پانصد سرباز امريکايي در اردوگاهي در فيليپين اسير ژاپني ها بودند و با آنان رفتاري بي رحمانه صورت مي گرفت و «مک آرتور» مي خواست مطمئن شود که اين سربازها صحيح و سالم به کشورشان باز مي گردند.