
لس آنجلس، سال ۱۹۹۷. «کارآگاه هريگان» (گلاور) و گروه ضربت ضد مواد مخدرش، در ميانه ي زدو خورد شديد بين دارو دسته ي قاچاقچي هاي جاماييکايي و کلمبيايي گير افتاده اند. هنگام درگيري با دارو دسته ي کلمبيايي ها، موجود مرموزي وارد صحنه مي شود و قاچاقچي ها را قتل عام مي کند. جاماييکايي ها با استفاده از اين فرصت، به رئيس قاچاقچي هاي کلمبيايي حمله مي کنند ولي آنان نيز به دست آن موجود نيمه نامرئي به قتل مي رسند...

«کول تريکل» ( کروز )، جوان بي تجربه اما جوياي نام و علاقه مند راندن اتوموبيل هاي مسابقه اي، مورد حمايت «تيم دولن» ( کواييد ) قرار مي گيرد. از طرف ديگر «هري هاگ» ( دووال )، راننده ي سابق، نيز نقش مربي او را به عهده مي گيرد. «کول» رقيبي به نام «رودي برنز» ( روکر ) دارد و محبوبه اي به نام «کلرلوييکي» ( کيدمن ) و... سرانجام پس از حادثه ي تراژيکي که براي «هري» پيش مي آيد، «کول» خود را کشف مي کند...

«کاکران» (کاستنر)، خلبان سابق نيروي هوايي براي گذران تعطيلات به مکزيک مي رود. در آن جا «تيبي مندس» (کويين) قدرتمند و خشن، که يک امپراتوري اختصاصي براي خود به راه انداخته، به گرمي از او استقبال مي کند، چون خود را دوست و مديون او مي داند. با اين همه «کاکران»، و همسر «مندس» به يک ديگر دل مي بندند و با هم فرار مي کنند...

جايي ميان کارولايناي شمالي و جنوبي. «سيلر ريپلي» (کيج) جلوي چشم هاي محبوبه اش، «لولا» (درن)، مردي را که با چاقو به او حمله کرده، مي کشد و به زندان مي افتد. اما بيست و دو ماه و هجده روز بعد که آزاد مي شود «لولا» با اين که مادرش «ماري يتا» (لد) ملاقات آن دو را ممنوع کرده، به ديدنش مي رود. عشاق از شهر مي روند و به سوي نيو اورليانز به راه مي افتند...

«نلسن رايت» (ساترلند)، دانشجوي پزشکي، براي تجربه ي دنياي پس از مرگ، فعاليت قلب خود را متوقف مي کند و دوستانش: «ريچل» (رابرتس)، «ديويد» (بيکن)، «جو» (بالدوين) و «رندي» (پلات) با کمک داروهاي خاصي، لحظاتي بعد او را به زندگي بر مي گردانند. پس از آزمايش، «نلسن» مي گويد که تصاوير غريب و هيجان انگيزي ديده است...