
«جکي» (ساراندون) سرپرستي دو بچه اش را به عهده دارد. شوهر سابقش، «لوک» (هريس) که يکشنبه ها بچه ها را پيش خودش مي برد، با زني به نام «ايزابل»(رابرتس)، عکاس درجه يک مد زندگي مي کند؛ اما از آن جايي که «لوک» هميشه به دلايل کاري ناچار به سفر کردن است، زحمت آماده کردن بچه ها براي رفتن به مدرسه (وقتي خانه ي پدرشان هستند) به عهده ي «ايزابل» مي افتد و او هم زني نيست که اين کار را بلد باشد. زندگي به همين منوال مي گذرد تا اين که «جکي» متوجه مي شود به سرطان مبتلا شده است...

پانزده هزار سال پيش از ميلاد مسيح: موجودي عجيب و ناشناخته به يک غارنشين حمله مي کند. دوران معاصر: پسر بچه اي در همان نقطه در شمال تکزاس به چاهي سقوط مي کند و به ماده اي سياه رنگ آغشته مي شود. مأموران ويژه ي FBI، «فاکس مالدر» (دوشوني) و «دينا اسکالي» (آندرسن)، پس از آگاهي از لاپوشاني مرگ پسر بچه به تحقيق در اين باره مي پردازند...

«گروهبان تاد» (راسل)، جنگجوي رده ي بالاي ميان سياره اي، در مبارزه اي از جنگجوياني که به کمک مهندسي ژنتيک به وجود آمده اند، شکست مي خورد. او را به تصوير اين که مرده در سفينه ي «زباله» ها قرار مي دهند و سفينه را در سياره ي دور دست «آرکاديا ۳۴» خالي مي کنند. «تاد» که زنده مانده بايد با جنگجويان «ابر انسان» به رهبري «کين ۶۰۷» مبارزه کند...