فیلم داستان پدری است که مدت زیادی از دخترش دور بوده و اکنون برای دوباره ارتباط برقرار کردن، نزد او بازگشته است، اما دختر میل زیادی به ماندن در کنار او ندارد...
فیلم داستان پدری است که مدت زیادی از دخترش دور بوده و اکنون برای دوباره ارتباط برقرار کردن، نزد او بازگشته است، اما دختر میل زیادی به ماندن در کنار او ندارد...
تمام ژانر های مربوط به این اثر:
تمام ژانر های مربوط به این اثر:
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
هر کی موافقه اسکار مال تونی اردمن هست بکوبه لایک رو...
نقد فیلم
متأسفانه اصلاً فیلم خوبی نیست و به نظر من علت تمام کاندید شدنش و نمره بالایی که از منتقدین گرفته فقط بخاطر شعارهاییست که در فیلم وجود دارد، خصوصاً چند جمله ی پایانی فیلم که کلاً تمام مضمون فیلمو کامل تقدیم تماشاگر می کنه و فیلم کامل خودشو تخلیه می کنه.
فیلمنامه بیش از حد ضعیف و سطحیست و به نظرم تنها در وقت تلف کردن موفق است.با وجود اینکه فیلم بسیار وقت صرف میکنه تا نشان بده که دختر فیلم چقدر درگیر کارهای شغلی روزمره خودست به نظرم نه تنها نمی تونه این مطلب را بسازد بلکه بیشتر تماشاگر را با دیالوگ های پوچ و بی معنی خسته میکنه و اصلا تمه اصلی فیلمشو محو میکنه. فیلمنامه اصلاً در شخصیت پردازی پدر و دختر موفق نیست و همچنین در ایجاد فضای متفاوت این دو هم موفق نیست.ایجاد این فضا مهم بود که از پسش برنیامده.
کارگردان کاملاً در ایجاد مضمون سینمایی فیلمش ناموفق است و به دلیل همین عدم توانش در ساخت، مجبور می شود در پایان فیلم مضمون اخلاقی خودشو کامل به تماشاگر بگه و خیال خودشو راحت کنه.
این فیلم بیشتر از نیم ساعت قصه نداره و واقعا ۲ ساعتو دیگه رو داره با حرفهای دیگه ای که اصلا هیچ طرفی ازش نمی بنده، وقت تلف میکنه و هیچ کاری هم با تماشاگر نمی تونه انجام بده، نه حسی، نه تجربه ای..... هیچ
اگر این فیلم میتوانست همین جمله ی آخرش را(در بین این همه مشغولیت های کاری، این زندگیست که داره از دست میره) تبدیل به یک فیلم سینمایی بکند فیلم خوبی می شد اما چه فیلمنامه و نچه کارگردان توان این کار را ندارند.
درود به پیشگاه تان
برخلاف کسانی که میگویند ارتباط برقرار کردن با فیلم آخر مارن آده (تونی اردمن) کار مشکلی ست بنظرم تمام آنچه برای ورود به جهان مستقل اثری نیاز است در جای جای فیلم حضور دارد، گرچه به سیاق همه ی فیلم های خلاق نه در قالب قصه ای سرراست بلکه در مرحله ی کشفِ نسبت هاست که به سوی تجربه ای عمیقا مدرن رهنمون خواهیم شد، نسبت هایی که گاه تصاویر با خودشان و گاه با کلام برقرار میکنند، کافی ست در سکانس استخر و گفتگوی دو نفره ی پدر و دختر برای لحظاتی خود را مخاطب مستقیم پرسش های سراسر طعنه آمیز آنیس در مورد بهانه های بودن و ماندن انسان در جهان تصور کنید، سرنوشت فیلم بعد از این سکانس رقم میخورد و تمام آنچه بعد از این می بینیم تلاش هایی ست نامأنوس برای پاسخ به همان مکالمه از سوی پیرمردی که شبیه به هیچکدام از همسن و سالهای خود نیست. آیا برای یک مخاطب جدی سینما حتی خواندن چنین طرحی در قالب چند خط (چنانکه اینجا مطرح شد) به اندازه ی کافی وسوسه انگیز و خلاقانه به نظر نمیرسد؟ وقتی ارزش حقیقی فیلم آشکار میشود که می بینیم مارن آده با بیان منحصرش در فیلم، با تغییر لحن های استادانه، با به چالش کشیدن کاراکترهای اصلی در موقعیت های پیش بینی نشده و با تحول تدریجی آنها به بهترین نحو پاسخ سوالات را نه به شیوه ی ما و نه حتی به شیوه خودش بلکه به شیوه ی تونی اردمن میدهد. اشتباه است اگر گمان کنیم پاسخ سوالات آنیس همان جملاتی اند که تونی در سکانس پایانی میگوید، پاسخ ها پیش تر داده شده اند در فصل حضور تونی در دورهمی زنانه در جشن رنگ کردن تخم مرغ ها در پارتی لخت ها و نهایتا در فصل مرگ مادر.. بدون کشف نسبت ها ، بدون فاصله گذاری و بدون کنار زدن داستان به منظور استمرار اثر در ذهن، فیلم تونی اردمن چیزی قیمتی برای آنان که به سراغش آمده اند نخواهد داشت. آنهایی که با همه ی فیلم به روشی یکسان برخورد میکنند و با انتظاراتی از پیش تعیین شده به استقبال آثار میروند باید بدانند که فیلم های خلاق بر اساس انتظارات پیشین طراحی نمیشوند بلکه انتظارات تازه ای پیشنهاد و خلق میکنند، جملات پایانی تونی قابل تعمیم است به کسانی که عجله دارند برای رد آثاری که نتوانسته اند با آنها ارتباط برقرار کنند در حال نظاره ای و در همین حین زندگی در حال گذره، ولی ما قراره چطور به لحظه ها دقت کنیم؟ فقط به گذشته تبدیل شدنِ اتفاقاته که اجازه میده اونها رو درک کنیم.. اما درک در همون لحظه، غیرممکنه..
با مهر - گلستانی
بعنوان کسی که سال های عمرم رو به تماشای سینمای دنیا در وسع و بضاعتم نشستم، و در پاسخ به دوستانی که امیدوارن فروشنده اسکار رو ببره و بعد از مشاهده ی فیلم فروشنده جناب اصغر خان و قیاس با فیلم های دیگری که در این قد و قامت از سینمای سایر کشورها دیدم، باید بگم عمیقا متاسفم اگر فروشنده اسکار رو ببره و این مطلقا نه به احساساتی چون خود کم بینی و یا دیگران برتر بینی و یا سایر عادات و حقارت هایی که بعضا در میان بعضی از ما میدرخشه نداره، صرفا با توجه برداشت و سلیقه ی شخصیم در خصوص فیلم اینو می گم.
اگرچه کم ترین اعتبار باقی مانده رو هم برای کن و هم علی الخصوص اسکار در زمینه ی داوری قائلم، اما وقتی تنها ده دقیقه از فیلم فروشنده رو با تمام بازی ها، لوکیشن ها و فیلمنامه در کنار ده دقیقه از چنین قدرقدرت هایی قرار میدم افسوس می خورم که جشنواره ها به چه روزی افتادن که بخوان به صرف ابتدا و پایانی قدرتمند در یک درام کسالت آور مصنوعی و بشدت سفارشی و ناماندگار، و بخاطر فواره ی احساسات ناسیونالیستی سرکوب شده ی بنده و شما و صد الیته تفاوت بنیادی نگاه و فضا و بافت سینمای خود با سینمای شرق، فروشنده رو اسکاری کنند که البته گفتم از اسکار هیچ چیز بعید نیست.
بعقیده ی من فیلمی که استفاده های نمادین رو تا مرز توهین به شعور مخاطبش پیش می بره فیلمی نیست که در قواره ی اسکار و کن بگنجه، ازین دست فیلم های بشدت سفارشی میتونم به فیلم خواب زمستون هم اشاره کنم که بعقیده ی من صد البته یک سر و گردن از فروشنده بالاتره. و در مقابل اینها فیلمی چون ندیمه که از همه لحاظ اثری ماندگار و غیر سفارشیه و روح سرکش درام رو در قالب های از پیش طراحی شده ی کارگردانان غیر تکنیسینی چون فرهادی سفارشی ساز به بند نکشیده.
برید و اگر ندیدید تنها ده دقیقه، فقط ده دقیقه از فیلم نوعی کامفورمیست رو ببینید تا متوجه بشید چه فیلمی در سایز و پیراهن اسکار باید باشه، سوای جوایزی که برده یا اصلا نبرده، بدرود..
بیش از هرچیز پوستر این اثر من رو به چالش کشید، و باید گفت تا فیلم رو نبینید نمیفهمید این پوستر چه چیزی رو داره بیان میکنه،یک لحظه،یک لحظه ی مهم
تمام فیلم سعی داره قدرت و ارزش لحظه های قیمتی زندگی رو برجسته کنه و این مهم رو که باید در لحظه زیست و از ثانیه ها و دقیقه ها استفاده کرد و لذت برد رو یادآوری کنه،هرچند این یادآوری بشدت نامتعارف،تونی اردمنی و بعضا مضحکه.
قصد زیاده گویی ندارم فقط دو توضیح کوتاه:
۱.این فیلم رو بخاطر مفاهیم و لحظه های نابی که در بین سکانسها گنجونده شده ببینید و بخاطر غیر متعارف بودنش اون رو قضاوت نکنید،که البته بدون شک خیلی از کا.ربران عزیز نمیتونن این اثر رو بپذیرن و براشون مضحک خواهد بود.
۲.بدون لحظه ای شک و تردید،فروشنده که رقیب اسکاری این اثر محسوب میشه کیلومترها با این اثر فاصله داره و از نظر من بهتره،چه از نظر ساخت،چه بازی و چه مفهوم.(بدون تعصب)
اونقدر که ازش تعریف می شه خوب نیست، یک ساعت اول فیلم به شدت کسل کننده است، البته اگر محتوای خاصی درون این کسل کنندگی بود بسیار استقبال می کردم. متاسفانه منتقدین باز هم برای اینکه نسبت به هم کمنیارند امتیاز بالایی بهش دادند چون فکر می کنند دیگران بیشتر از خودشون از فیلم فهمیدن در حالی که چیز خاصی برای فهمیدن وجود نداره. فیلم بسیار خطی و یکنواخت جلو می ره و نیاز به تدوین دوباره داره چون بسیاری از صحنه ها بدون دلیل درون فیلم قرار گرفتند . با این اوصاف شانس فروشنده رو برای دریافت اسکار بسیار بالا می دونم و بار دیگه فهمیدم منتقدین جدید اصول سینمای عاری از کلیشه و ابتذال رو فراموش کردند.
بخش فیلم غیر انگلیسی زبان اسکار پیش از این اوتر هایی مثل برگمن، دسیکا، فلینی،تروفو، کروساوا، بونویل و بسیاری بزرگان دیگر رو به خودش دیده. خانم کارگردان این فیلم جایی بین این بزرگان نباید داشته باشه.
دیدم این جا داره از تمام فیلم های دیده و ندیده ، گمشده ، محبوب و منفور و فلسفه ی پوستر صحبت میشه گفتم منم بیام چندتا نکته بگم شاید دیالوگی راجع به این فیلم هم ایجاد شد!
۱- توی چند تا کامنت دیدم که گفته شد «کارگردان زنِ» این فیلم موفق نشده فیلم خوبی بسازه. مشکل از همین جا شروع میشه! مثل اینه که برید تو پیج اسکورسیزی بگید کارگردان مرد این فیلم ... چقدر می تونه همچین اظهار نظری خنده دار باشه. کاش هویت آدم ها رو جدا از زن و مرد بودنشون ببینیم!
۲- مقایسه ی این که فروشنده بهتره یا این فیلم قیاسی مع الفارقه . چون این دو فیلم جز نامزدی در یک بخش هیچ نقطه اشتراکی ندارند. تنها چیزی که می تونیم بگیم آرزوهامونه که چقدر آرزومندیم یکی از این دو برنده بشه که اونم این صفحه جاش نیست.
۳- کاش می گفتید چرا به نظرتون فیلم کسل کننده بوده. من در طول دو ساعت و نیم حتی لحظه ای حس نکردم که ریتم فیلم کند شده . مسلما وقتی با فیلمی از سینمای اروپا روبرو می شیم باید تفاوت هاشو با سینمای جریان اصلی هالیوود در نظر بگیریم. هر چند این فیلم اونقدرها اروپایی و جشنواره پسند هم نبود و همه می تونن تا حدی باهاش ارتباط برقرار کنند.
۴-نمی دونم چطور می تونید بگید فیلم بی محتواست. توصیه می کنم حداقل در این رابطه کامنت دوستمون siavashmoslemi۵۶ رو بخونید. حتی بدون در نظر گرفتن این نکات هم میشه با در نظر گرفتن ذوق و بازیگوشی ای که در تک تک لحظات فیلم هست لذت فراوان برد.
۵- «فیلم شعاری است!!! » اسپویلر: کل فیلم ، تمام بازی های پدر و دختر و فرو رفتن در شمایل دیگری برای اجتناب از شعار دادنه. همون یه جمله ی پایانی باعث میشه فیلم شعاری بشه؟ فیلم این سیکل رو در طول دو ساعت و نیم بهمون نشون میده و در پایان با فرورفتن دختر در قالب تونی اردمن این چرخه رو تکمیل می کنه. خوبی فیلم در همینه اتفاقا که در ابراز هیچ نکته ای افراط نمی کنه و به دام زیاده گویی نمی افته: از نمایش احساسات گرفته تا طنز ملایم اش . البته بعضی هم این فیلم رو با کمدی بزن و بکوب اشتباه گرفتند که مشخصه چیزی که می خوان رو توش پیدا نمی کنند.
۶- « کارگردان در ایجاد مضمون ناموفقه» کل فیلم اصلا برای این ساخته شده که بگه هر کاری که می کنی یادت باشه حس شوخ طبعیتو از دست ندی. همونطور که خود تونی هم این جمله رو در میانه فیلم میگه. برای تماشای این فیلم در کنار منطق کمی هم باید با کودک درون پیش رفت.
۷- مسلما دیدگاه منتقدین وحی منزل نیست اما وقتی از منتقدین حرف می زنیم داریم از کارشناسان و صاحب نظران سینما صحبت می کنیم و این نکته رو هم خوبه در نظر بگیریم.
پدری نگران یا دلقک؟!
نویسنده : علیرضا حنیفی
«تونی اردمن» فیلمی پر سر و صدا است و محصول سینمای آلمان و به کارگردانی «مارن اده». که تقریبا در هر جشنواره‌ای جزو فیلم‌های منتخب قرار گرفته است و مدعی اصلی بهترین فیلم خارجی‌ اسکار نیز است. این فیلم اولین اکران خود را در فستیوال کن پشت سر گذاشت. هر چند که فیلم مورد بی‌توجهی هیئت داوران قرار گرفت امّا منتقدان، فیلم را تحسین کردند؛ تا آنجا که تمامی منتقدان کایه‌دو سینما به فیلم چهارستاره دادند.
فیلم ماجرای تلاش پدری، «وینفرد کنرادی»، برای شاد ساختن دخترش، «اینس کنرادی»، است. دختر ادا و اطوارهای پدرش را دیگر نمی‌پسندد و دیگر پدر را دوست ندارد. دختر درگیر کارهای بی حد و حصر خود است و در منجلاب سنگینیِ این کارها فرورفته است. پدرِ دختر که می‌خواهد دخترش از زندگی لذت ببرد مدام حول او می‌چرخد. امّا دختر وی را پس می‌زند. تا آنکه پدر با قیافه تغییر یافته و با اسم جعلی «تونی اردمن» بار دیگر وارد زندگی دختر می‌شود تا مبادا دخترش از حضور او خجل شود.
فیلم یک سکانس مهم و خوب دارد. سکانسی که به نوعی می‌توان آنرا عصاره‌ی فیلم دانست. سکانسی که دختر به همراه پدرش، آهنگِ «The Greatest Love of All»ِ ویتنی هیوستون را می‌خواند. آهنگی که به شدت در دختر تاثیر می‌گذارد و به نوعی بنیان اصلی فکری حاکم بر فیلم و شخص تونی اردمن است.
شعر با توصیفی از دوران بچگی «ایده‌آل» آغاز می‌شود. خطاب شعر رو به سوی والدین است. امّا در این لحظه گویا این شعر یادآوری زحمات پدر در حق فرزند خودش است؛ دختر به یاد می‌آورد که چه پدر خوبی داشته است که او را دختری خوشحال و سرخوش بار آورده است. دختر که دیگر بزرگ شده است و از دورن کودکی خود فاصله گرفته است، اوضاع خوبی ندارد و متوجه است که پدرش نیز به تعمد این شعر را انتخاب کرده است تا او را با «زندگی ایده‌آل»- که بارها بحث این موضوع بین پدر و دختر صورت گرفت- مدنظرش خودش مجدد آشنا کند.
I believe the children are our future,
Teach them well and let them lead the way
Show them all the beauty they possess inside
Give them a sense of pride to make it easier
Let the children#۰۳۹;s laughter remind us how we used to be.
دختر سپس ادامه می‌دهد و از ضرورت یافتن قهرمان برای بقیه می‌خواند؛ بقیه‌ای که در همه‌ی زمینه‌ها از یکدیگر تقلید می‌کنند و یکسری عرف‌های الکی را به وجود آورده‌اند. در حالیکه زندگی بسیار ساده‌تر است به شرط آنکه فرد بخواهد روی پای خود بایستد و خودش مسئول کارهایش باشد. مهم نیست دیگرانی که کورکورانه از یکدیگر تقلید می‌کنند چه می‌گویند. مهم این است که تو خوشحال باشی و «کرامت» داشته باشی. دختر در همان حال که مشغول خواندن است نگاه‌هایی با پدرش رد و بدل می‌کند و مدام به یاد می‌آورد که چه پدر خوبی داشته است و دارد.
Everybody searching for a hero
People need someone to look up to
I never found anyone who fulfilled my needs
A lonely place to be, and so I learned to depend on me
I decided long ago never to walk in anyone#۰۳۹;s shadow
If I failed, if I succeed, at least I lived as I believed.
No matter what they take from me they can#۰۳۹;t take away my dignity
دختر پس از آنکه نقطه اوج آهنگ را رد می‌کند و به خوبی فرصت فکر کردن و یادآوری گذشته و حال خود را می‌یابد. به نقطه‌ی کلیدی شعر می‌رسد؛ نقطه‌ای که راه نجات دختر است. نکته‌ای که چند وقتی است فراموش کرده است؛ شاد و خوشحال بودن بزرگترین دستاورد است.
Because the greatest love of all is happening to me
I found the greatest love of all inside of me
شعر که به انتهای خود می‌رسد گویی به زمان حال دختر نزدیک‌تر شده است. شعر احتمالا تاثیرات خود را با یادآوری دوران کودکی به دختر آغاز می‌کند تا آنکه به مشکلاتِ کنونی دختر می‌رسد. شعر از گمراهی همان بچه‌های معصوم می‌گوید که راه را اشتباهی رفته‌اند. شعر سپس راه بازگشت را یادآوری می‌کند که چیزی جز همان «عشق درون» نیست. دختر که به انتهای شعر می‌رسد با حالتی منقلب از خانه خارج می‌شود و می‌رود؛ چون فهمیده است که راه را اشتباهی آمده است؛ چون که متوجه‌ی شباهت ماهیت خود با ماهیت شعر شده است.
And if by chance that special place
That you#۰۳۹;ve been dreaming of
Leads you to a lonely place
Find your strength in love.
سومین فیلم‌- بدون احتساب فیلم‌های کوتاه‌- مارن اده همچنان نشان از آن دارد که وی هنوز به پختگی کامل در فیلمسازی نرسیده است. فیلم به طور عجیبی و با مکثی طولانی شروع می‌شود. دوربین ثابت است و هر از چندگاهی تکان کوچکی می‌خورد تا آنکه پستچی می‌رسد. فیلم از همان ابتدا نوید یک فیلم کسل کننده و کش‌دار را می‌دهد. فیلم به لحاظ تدوین و کارگردانی اوضاع چندان مساعدی ندارید. اولین و اساسی‌ترین مشکل آن است که فیلم به شدت طولانی است و در خیلی از اوقات فیلم وقت تلف می‌کند. تونی اردمن پیرنگ ساده و دم‌دستی دارد امّا سکانس‌ها به شدت طولانی‌اند و کات‌های فیلم اساس بد موقع به کار می‌آیند؛ کات‌هایی که عنصر «زمان» را از فیلم به کلی پاک کرده‌اند. در فیلم ابدا گذر زمان و طول زمان حس نمی‌شود. تمام فیلم گویی در ۱۶۲ دقیقه رخ می‌دهد! فیلم بعد از مرگ سگ که بد اجرا شد به طور ناگهانی کات می‌خورد به محل کار اینس! چه مدت گذشت که وینفرد در سوگ سگ بود؟! وینفرد کجا بود و اینجا کجاست؟! این موضوع بعد از این نیز در جای‌جای فیلم وجود داشت و «مکان‌مند» نبودن فیلم مزید بر علت شده بود تا مخاطب با از دست دادن بافت‌ها به کمترین همذات پنداری با فیلم برسد. فیلم گاهی از بخارست به آلمان کات می‌خورد، گاهی از فلان خانه روستایی در شهری نامعلوم کات می‌خورد به یک شهر شلوغ و ... به طور کلی تدوینگر در این فیلم نقش یک فردی را داشته است که صرفا نماهای فیلم را بدون منطق روایی و تدوین به یکدیگر چسبانده است. دوربین روی‌دست فیلم نیز بدون منطق است. گاها اشتباهاتی بسیار آماتوری نیز در کارگردانی رخ داده بود که به شدت تعجب‌آور بود. کم نبودند سکانس‌های گفت و گویی که به طور کلی اشتباه برداشت شده بودند؛ به یاد دارم که در یکی از سکانس‌هایِ گفت و گویِ وینفرد و اینس در خانه، دوربینی که روایتگر حرف زدن وینفرد است نصف سرِ اینس را نیز در پایین قاب دارد!
یکی از آن موضوعاتی که فیلم بسیار روی آن کار می‌کند سگ وینفرد است؛ سگی که حتّی توانایی دیدن درست و حسابی و ندارد و همه از وی می‌خواهند تا سگ را خلاص بکند امّا وینفرد از این موضوع سر بازمی‌زند و در یک جایی که مادربزرگ از پدر می‌خواهد که سگ را خلاص کند وینفرد با تیزهوشی در جواب می‌گوید که اگر این شیوه درست است ابتدا می‌بایستی خود پیرزن را خلاص کرد! از همان ابتدا فیلم این موضوع را به مخاطب می‌فهماند که وینفرد روش خاصی برای زندگی دارد و جهان‌بینی‌اش همانند بقیه نیست. به نوعی وابستگی بین سگ و وینفرد همانند رابطه دختر وی با او در سالهای قبل است- یا بهتر بگویم قرار بود که اینگونه شود امّا... فیلم در این رابطه‌ی دو طرفه بین سگ و وینفرد بسیار بد عمل می‌کند و به نوعی این کار، شروعی برای پرداختِ بدِ شخصیت وینفرد است. شاید بد نباشد رابطه بین امبرتو دی. و سگش، فلایک، را در فیلم خوب دسیکا یادآوری کنم. مگر نه اینکه در آن فیلمِ خوب ابتدا رابطه‌ی بین امبرتو و فلایک جای افتاد و مخاطب به جایگاه فلایک در زندگی امبرتو پی برد؛ سپس دسیکا توانست با دستمایه قرار دادن این موضوع به «تنهایی»ِ امبرتو برسد؟! در تونی اردمن تا آنجا که سگ و وینفرد همراه یکدیگر هستند، پرداخت شخصیت خوب شکل گرفته است امّا مشکل با مرگ سگ شروع می‌شود. گویی مرگ سگ که مونس و همدم وینفرد بوده است و اساسا مرگ وی و ترس از تنهایی باعث شده است تا وینفرد مجددا به دنبال دخترش بیفتد، پشیزی برای وینفرد اهمیت ندارد. فیلم با رویکردی به شدت کلیشه‌ای با چند نمای کوتاه و سمبل شده سعی در نشان دادن غمِ این مرگ در وینفرد دارد که اساسا بی‌نتیجه مانده است. پس از آنکه فیلم نتوانست این رابطه دو طرفه را خوب در بیاورد مشکلاتی اساسی برای پیشبرد داستان به وجود می‌آید. زمانیکه فیلم آنقدر کم‌اهمیت به مرگ سگ اشاره می‌کند این شائبه و سوال پیش می‌آید که اساسا وینفرد برای چه مجددا به دنبال دختر خود رفته است. تنهایی؟! اگر اینگونه بوده است لااقل فیلم در نشان دادن این خلا در زندگی وینفرد کاملاشکست خورده است. و یا آنکه وینفرد از نحوه زندگی ماشینی و پردردسر اینس به تنگ آمده بود و دلش می‌خواست که او را همانند قبل شادمان بیابد. اگر هم این موضوع باعث تکاپوی وینفرد بوده است؛ این سوال مطرح می‌شود که قبل آن برای وینفرد، اینس چقدر اهمیت داشته است و چه شده است که حالا اینقدر نگران دختر خودش شده است؟ به جز یکی دو سکانس خوب- از جمله آن سکانس آواز خواندن اینس و سپس ترک مهمانی- اساسا در صورت پدر و کنش‌هایش دوست داشتنی که از روی نگرانی بر سر اوضاع دختر باشد دیده نمی‌شود. حتّی میزانسن نیز علیه نگران بودن پدر است. گویی پدر که سگ خود را از دست داده است حالا به دنبال تفریحی جدید است و ادا و اطوارهایی نیز در می‌آورد تا خود را التیام ببخشد نه آنکه اوضاع دخترش را بهبود بخشد. و اوج فضاحت کار آنجاست که پدر با شمایل تونی اردمن وارد می‌شود. این پدری نگران است یا دلقک؟! به گمان‌م نه ژانر کمدی پاسخگوی این مشکل است و نه شخصیت‌پردازی وینفرد.
شخصیت پردازی دختر، اینس، در عوض پدرش قابل تحمل است و بازیِ بازیگر آن نیز بی دلیل در آن نبوده است. ابتدای امر از پذیرش پدر سر باز می‌زند امّا کم‌کم نظرش عوض می‌شود. ابتدای این تحول نیز از زمانی شروع می‌شود که پدر را عملا از خانه خود بیرون می‌کند. در هنگام مشایعت پدر از بالکن است که اینس متوجه قهقهرای اخلاقی است که در آن در حال سقوط است. از این هنگام تا بازگشت پدر با شمایلی جدید به طور کلی اینس به فکر فرو رفته‌است و آماده‌ی رویدادهای جدید است. به نوعی اینس در این هنگام دارد دوران گذاری را طی می‌کند تا به اینس انتهای فیلم تبدیل شود. فیلمنامه در این قسمت برای نشان دادن این دوارن گذار به خوبی عمل نمی‌کند و عملا رشته کلام از دست فیلم در می‌رود و این موضوع با آن رابطه بین اینس و همکارش حادتر نیز می‌شود. رابطه‌ای که معلوم نیست برای چه است و اینس برای چه آن رابطه نه چندان خوشایند را ادامه می‌دهد.­ امّا در هر صورت پدر وارد ماجرا می‌شود و مجددا فیلم کمی سرحال می‌شود. از اینجا به بعد رابطه‌ی پدر و دختری منحصر به خود این دو می‌شود و دیگر کسی از این موضوع چیزی نمی‌فهمد. عملا این کار این فرصت را در اختیار اینس قرار می‌دهد تا پدرش را بدون در نظر گرفتن بقیه و نظرات‌شان قضاوت کند. در این هنگام است که دو موضوع مهم رخ می‌دهد یکی سفر بیرون شهری وینفرد و اینس که ماجرای آهنگ خواندن رخ می‌دهد و دیگری مراسم تولد عجیب و غریبی است که اینس برگزار می‌کند. عملا ماجرای مراسم تولد نشان از تغییر اینس دارد که دیگر به موجودی همانند پدرش تبدیل شده است و به مرز و حدها هم کاری ندارد و مهم این است که خودش چقدر خوشحال است. این موضوع سر آغازی می‌شود برای تحول کامل اینس که این موضوع به خوبی در سکانس پایانی فیلم مشهود است. جاییکه اینس همانند پدرش، از دندان مصنوعی و کلاهی مسخره استفاده می‌کند؛ پدر همانند دختر و دختر همانند پدر.