«وارن اشميت» (نيکلسن)، در شصت و شش سالگي، پس از سال ها کار بيمه، تازه بازنشسته شده ولي رفته رفته به اين نتيجه مي رسد که دوران بازنشستگي، آن دوران ايده آلي نيست که فکرش را مي کرده است...
«وارن اشميت» (نيکلسن)، در شصت و شش سالگي، پس از سال ها کار بيمه، تازه بازنشسته شده ولي رفته رفته به اين نتيجه مي رسد که دوران بازنشستگي، آن دوران ايده آلي نيست که فکرش را مي کرده است...
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
یگم دنیا واسه شماهام تکراری شده یا من فقط اینجوریم؟؟؟؟؟؟
دیگه خسته شدم از زندگی .......... اصن ما اینجه چیکار میکنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلمون خوشه زنده ایم
اومدیم فقط یکمی باشیم و بعد بریم؟؟؟؟ خداییش ارزش اینهمه عذاب و ناراحتی و داره؟؟شاید اصن بلد نیستیم زندگی کنیم؟؟؟؟اصن تا کی باید اینجوری باشه؟؟؟
تو رو خدا نگین برو تو فیسبوک نظر بذار، من فیسبوک ندارم!!! ولی دلم خیلی گرفته.........
نقد فیلم:
دربارهء اشمیت یک ملودرام ساده و عادی‌ست؛تا حدی که شاید بتوان آن را اثری پیش‌پاافتاده و کلیشه‌ای قلمداد کرد.اما فکر می‌کنم فیلم از همین‌ کلیشه‌ها به نحوی ظریف استفاده کرده است: بحران میانسالی،شکاف بین نسلها،درگیری بر سر ازدواج دختر،مرگ همسر و تنهایی...ظاهر قابل حدس این فرمول،به ملودرامی خسته‌کننده‌ و کم‌رمق راه می‌دهد.
اما در عمل،فیلم دربارهء یافتن بهانه‌ای برای‌ زندگی‌ست.وارن اشمیت،کارمند میانسال یک‌ شرکت است که زندگی را در کنار همسرش‌ ناخشنودکننده و ملال‌آور می‌داند.صدای اشمیت‌ در مقام راوی،بیانگر حس او نسبت به کسالت و نارضایتی اوست،اما مرگ ناگهانی همسر وارن، همه‌چیز را به هم می‌زند.واکنش وارن در قبال‌ این اتفاق،چیزی میان سردی ظاهری،احساس‌ علاقه به شریک زندگی‌اش و در نهایت،تلخی و دلزدگی‌اش در قالب روایتگر فیلم است.قاب‌بندی‌ کارگردان و مکثش بر این صحنه،هم تأثیرگذاری‌ حسی صحنه را با نوعی فاصله همراه می‌کند و هم نگرانی اشمیت را از موقعیتی که در آن گرفتار آمده،القا می‌کند.
به عبارت دیگر،عدم تأکید بر این صحنه،سبب‌ می‌شود تا بیننده نیز به اندازهء وارن اشمیت که ناظر ماجراست،به لحاظ حسی در این نقطهء عطف مهم‌ و اثرگذار،درگیر می‌شود.پیش از این،تنها بهانهء وارن اشمیت برای گریز از یک‌نواختی و روزمرگی، نامه نوشتن برای یک بنیاد حمایت از کودکان‌ محروم آفریقایی‌ست؛صحنه‌ای ساده و بدون تأکید که در آغاز به نظر زاید و حتی بی‌ربط می‌رسد. فصل‌نامه نوشتن وارن برای کودک تانزانیایی، بهانهء نمایشی جذابی برای معرفی روحیهء متناقض‌ او به حساب می‌آی،اما مرگ همسر وارن،آن‌قدر مهم هست که ما را از پی‌گیری ماجرای تکفل‌ کودک،منصرف کند(و همین نکته،ظرافت‌ فیلمنامه را برای رو کردن این برگ برنده در پایان‌ فیلم،به اثبات می‌رساند).
اما سفر او برای منصرف کردن دخترش از ازدواج‌ با مردی که وارن«نامناسب»تشخیص می‌دهد، جهت‌گیری نمایشی فیلم‌نامه را تغییر می‌دهد و حالا با داستانی مواجه هستیم که شاید یادآور فیلمهای یاسوجیروازو باشد.طبیعی‌ست که فرهنگ‌ طبقهء متوسط آمریکایی:فاقد روحیهء مماشات و کسوت‌پرستی ژاپنی‌ست.پس گفتگوی دختر سرکش و پدر خودمدار،با چنین جمله‌هایی از جانب‌ دختر به پایان برسد:
«خب،تو با ازدواج من مخالفی؟پس گوش‌ کن.من پس‌فردا ازدواج می‌کنم.تو دو تا راه بیشتر نداری.یا می‌آی به جشن عروسی من و آروم یه‌ گوشه می‌نشینی،یا برمی‌گردی خونه‌ات.»
وارن اشمیت،جایی کاملا شکست می‌خورد که قرار است در مراسم کلیشه‌ای عروسی:چند کلمه صحبت کند.بی‌اعتنایی دختر نسبت به نظر اشمیت دربارهء ازدواجش،گویی تاوان بی‌توجهی او نسبت به همسرش است.تا پیش از برخورد دختر با او،دو ایدهء متقارن و ظریف،بحران میانسالی‌ اشمیت و ناتوانی‌اش در ابراز احساسات خود را به‌ شکلی عمیق‌تر نشان می‌دهد.برخورد با دو زن‌ میانسال،در حکم دو روی یک سکه،موقعیت‌ عاطفی وارن را تعیین می‌کند:اولی با شدت او را از خود می‌راند و رفتار مسلط و در عین حال،خواهندهء دومی،وارن را فراری می‌دهد.هیچ‌یک از این دو ایستگاه کوچک و موقت،پناهگاه امنی برای او نیست.به همین دلیل،صدای او به عنوان راوی‌ در فصل ورود به خانه،از وضعیت مضمحل او خبر می‌دهد:«من یه آدم شکست‌خورده‌ام.ممکنه‌ فردا بمیرم،یا بیست سال دیگه،ولی فرقی نمی‌کنه، چون قبلا سقط کرده‌ام...»اما ایدهء ظریف پایانی، برای نخستین و آخرین بار،چهرهء سنگین و بی‌حالت‌ وارن اشمیت را تغییر می‌دهد.او را پیش‌تر،حتی‌ هنگام مردن همسرش نیز با چشم گریان ندیده‌ایم. بنابراین،نمای درشت چهرهء او در حال گریستن به‌ مثابهء واپسین تصویر فیلم،آن هم گریستنی که‌ گویی امیدواری را بیش از تلخی و نومیدی بشارت‌ می‌دهد،باید دلیل مهم‌تری داشته باشد.حالا ایدهء آن کودک تانزانیایی که به مدد پول خرد وارن‌ اشمیت در آن سوی دنیا از مرگ نجات یافته،کاملا به کار می‌آید و جایی که باید،تأثیر می‌گذارد:روزنهء امید وارن اشمیت برای فرار از بی‌معنایی زندگی، دورتر از حد تصور اوست.
دربارهء اشمیت،یک فیلم عادی و معمولی‌ آمریکایی‌ست.کاری‌ست قابل پیش‌بینی که‌ لحظه‌های زاید و نچسبی هم دارد(فصل خوابیدن‌ وارن در تختخواب،رسما برای به دست آوردن دل‌ تماشاگر میان مایه و زیر متوسط در فیلم گنجانده‌ شده است)،اما در سطحی که ساخته شده است، می‌کوشد از قالبهای رایج یک ملودرام متوسط متکی به متن/بازیگر در شکلی درست و معقول‌ استفاده کند.گفتم متن/بازیگر،چون بدون حضور اعجوبه‌ای به نام جک نیکلسن،هیچ‌یک از نکته‌هایی که برشمردیم متقاعدکننده به نظر نمی‌آید.
نیکلسن در نقش وارن اشمیت،از نخستین‌ نمای حضورش که منتظر اتمام ساعت کارش‌ است،تا نمای پایانی که به بهانهء دیدن نقاشی آن‌ کودک تانزانیایی،اندوهش را بیرون می‌ریزد،بدون‌ مکث و تأکید زاید،مسیری بامعنا و قابل پی‌گیری‌ برای این شخصیت می‌سازد.مهم‌ترین کار او این‌ است که در تمام طول فیلم،تقریبا هیچ کار مهمی‌ برای نشان دادن توانایی‌اش در مقام بازیگر انجام‌ نمی‌دهد؛و همین،یعنی بازیگری در اوج.
فیلم روان و خوبیه...اموزنده س...من نمیدونم این جک نیکلسون چرا اینقد خوبه...به نظرمن که جزو سه بازیگر برتر تاریخ..حداقل برای من
این فیلمه مهمیه. یک آدم معمولی و بازنده زندگیشو تعریف میکنه و سوالات مهمی مطرح میشه. چطور زندگی کردم؟ چه تاثیری توی دنیا داشتم؟ بعدها چرا باید از من یاد کنند؟ و جوابی که فیلم مطرح کرد منو به یاد جمله گابریل گارسیا مارکز انداخت: اینکه دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی، خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه ای سر سبز و خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی و یا اینکه بدانی حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است یعنی تو موفق شده ای.
فیلم زیبا و شیرینیه حتما بیبینید، جک نیکلسون یکی از کساییه که از پیر شدنش ناراحت میشم...
درامی دلنشین با مضمونی بسیار خوب. از جمله بازی های خوب نیکلسون دوست داشتنی هست.
به دوستانی که از این فیلم خوششون اومده فیلم as good as it gets رو هم پیشنهاد میکنم.
معمولی بود دیگه نگید عالی بود
بسیار درام زیبا و تأثیرگزاری بود. سکانس پایانی فیلم بی نظیره!
از اون دست فیلمایی بود که در دنیای پر درد و رنج کنونی دیدنش برای هر کسی که احساس ناامیدی میکنه لازمه