"جان" و "لاورا" بکستر در ونیز با دو خواهر که یکی از آنها ادعا می کند واسط ارواح است آشنا می شوند.او اصرار می کند که روح دختر آنان که به تازگی غرق شده را می بیند."لاورا" شیفته حرفهای او می شود اما "جان" متقاعد نمی شود اما بعد از مدتی او دختر خود را در خیابان می بیند که لباس قرمزی پوشیده و ...
"جان" و "لاورا" بکستر در ونیز با دو خواهر که یکی از آنها ادعا می کند واسط ارواح است آشنا می شوند.او اصرار می کند که روح دختر آنان که به تازگی غرق شده را می بیند."لاورا" شیفته حرفهای او می شود اما "جان" متقاعد نمی شود اما بعد از مدتی او دختر خود را در خیابان می بیند که لباس قرمزی پوشیده و ...
دیدگاه کاربران نمایش تمام دیدگاه ها
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
فیلم قشنگیه. یه جورایی مرموزه . همین ترسناکش میکنه. اینجوری نیس که آدم شب خوابش نبره اما از خیلی فیلمای دیگه تو این سبک بهتره
نیکولاس رویگ، کارگردان فیلم جو خاصی از لحاظ تخیل و رویا در فیلم ایجاد کرده و فیلم را در سطح مناسبی از لحاظ روان شناسی پیش می برد. این فیلم یک تراژدی سهمگین است که در پایان به مخاطب این پیام را می دهد که تراژدی هرگز فراموش نمی شود. حتی اگر یک فیلم باشد.(۳۱nama.com) یکی از بیست و پنج فیلم برتر در ژانر روانشناسانه و هیجانی که حتما باید دید.
این فیلم ترسناک نیست
سوررئاله
معمولاً مخاطب عام خوشش نمیاد
ده فیلم مورد علاقه نیکلاس روگ
۱. L’avventura (Michelangelo Antonioni)
۲. The Discreet Charm of the Bourgeoisie (Luis Buñuel)
۳. Beauty and the Beast (Jean Cocteau)
۴. Wild Strawberries (Ingmar Bergman)
۵. ۸&frac۱۲; (Federico Fellini)
۶. Children of Paradise (Marcel Carné)
۷. Schizopolis (Steven Soderbergh)
۸. Contempt ( Jean-Luc Godard)
۹. Straw Dogs (Sam Peckinpah)
۱۰. The Leopard (Luchino Visconti)
ادیسه ی رویایی و مهیب نیکولاس روگ دو درونمایه ی اساسی دارد که در سکانس عشقبازیِ جولی وجان با هم برخورد میکنند :
۱- در این سکانس نیکولاس روگ عشقبازی آنها را با یک تدوین موازی کنار حاضرشدنشان قرار میدهد به گونه ای که متوجه نشویم کدام واقعیست . این همان درونمایه ای است که در نقش آفرینی , دیگر ساخته ی روگ هم با آن برخورد کردم که از فلسفه ی هرمان هسه ی افسانه ای سرچشمه میگیرد . در واقع فلسفه ی هرمان هسه در تار و پود سینمای روگ رخنه کرده . این فلسفه میگوید که برای فهم واقعیت باید از نظرگاه های چندگانه به آن نگاه کرد و نیاز ناخوداگاه جمعی یونگ است . این مضمون را در کارهای آنتونیونیِ بزرگ هم میشود یافت , بسیار ! این فیلم به قول کارگردانش درباره ی این است که هیچ چیز آنگونه که هست به نظر نمیرسد . برای مثال در آخر فیلم کشیش دوبار از خوب میپرد و ما متوجه نمیشویم که آیا این ها رویاست ؟ اگر رویاست از کجا شروع شده ؟ کدام رویاست و کدام واقعیت ؟ ... و یا مثلا در ابتدای فیلم زنی جوری رفتار میکند که انگار سالم است ولی بعد میفهمیم که نابیناست . جولی هم در پرتو است و هم در ونیز . کدام را بپذیریم ؟
۲- از این سکانس این را هم میتوان برداشت کرد که آن ها هردو کار را دارند با هم انجام میدهند یعنی آینده و حال در کنار هم قرار میگیرند . همونطور که در فیلم هم میبینم جان تشییع جنازه ی خود را میبیند . نیکولاس روگ حرفش را با قراردادن یک پیرزن کوتوله در لباس دختربچه تکمیل میکند
یه مقدار خسته کننده بود.
اخرش هم درست متوجه نشدم چی شد.
ترسناک که اصلا نبود اما حالت معمایی و رازآلود داشت.
بد نبود من ۷ میدم.
امکان ندارد حرف از فیلم‌هایی با فضاسازی مورمورکننده شود و خبری از ساخته‌ی نیکولاس روگ نباشد. این فیلم بریتانیایی/ایتالیایی خیلی زود به یکی از فیلم‌های موردعلاقه‌ی این ژانر در بین منتقدان تبدیل شد. فیلمی که در آن دونالد ساترلند و جولی کریستی یکی از بهترین هنرنمایی‌های دوران کاری‌شان را ارائه می‌دهند. این دو نقش زوجی را بازی می‌کنند که یک روز دخترشان در حوضچه‌ی نزدیک خانه‌شان غرق می‌شود. مدتی بعد جان (ساترلند) برای بازسازی یک کلیسای قدیمی مجبور می‌شود با همسرش به ونیزِ ایتالیا نقل‌مکان کنند. مشکلات این دو برای فراموش کردن غم‌شان از جایی شروع می‌شود که جان در ونیز شروع به دیدن دختربچه‌ی قرمزپوشی می‌کند که او را به یاد دخترش می‌اندازد؛ بچه‌ای (بچه‌ای؟) که همیشه او را از پشت سر می‌بینیم و بیشتر از چند ثانیه ظاهر نمی‌شود. در همین حین پلیس دربه‌در دنبال یک قاتل سریالی هم است. بزرگترین ویژگی «حالا نگاه نکن» کاری است که نیکولاس روگ با ونیز کرده است. ما این شهر را به خاطر معماری باشکوه و زیبایش می‌شناسیم، اما فیلم آنجا را آنچنان کلاستروفوبیک، مرطوب و خالی از سکنه به تصویر می‌کشد که شاید بعد از این فیلم سفر به ونیز را از فهرست آرزوهایتان خط بزنید!
فرامرز قریبیان!