
میا دختر جوانی است در سرزمینی دور دست. روزی یک کارناوال وارد شهر آنها می شود و او بسیار مشتاق است که به دیدن این کارناوال برود. ایم مرد بند باز جوانی در این کارنوال توجه او را بسیار جلب کرده بود و میا غرق در تماشای او بود که ناگهان این مرد جوان از روی بند به پایین سقوط می کند. میا با دیدن این صحنه وحشت می کند و برای کمک به او می شتابد اما ناگهان همه چیز به هم می ریزد. همه ی مردم محو می شوند و میا خودش و مرد جوان را در سرزمینی بسیار عجیب می بیند. این دو از هم جدا می شوند و سفری بسیار عجیب را آغاز می کنند...

یکسال از حوادثی که برای پیتر، سوزان، ادموند و لوسی با وارد شدن به سرزمین نارنیا از طریق جارختی اتفاق افتاد، گذشته است. آنها یکروز که وارد یک ایستگاه قطار شده اند بطور جادویی مجدداً وارد سرزمین نارنیا می شوند. هزار سال نارنیایی از خروج آنها از این سرزمین گذشته است، حیوانات ناطق از بین رفته اند و یک شاه شیطانی و سنگدل به اسم میراز بر آن سرزمین حکمرانی می کند...