چیساکو ساتویا، نویسندهای که با پدرش اختلاف داشته، برای مراقبت از او به زادگاهش بازمیگردد. او پسری آسیبدیده را نجات میدهد و برای محافظت از او، دروغی بزرگ میگوید.
آکیرا یامازاکی و آکیرا کایدو کارمندان جدید بانک مرکزی صنعتی هستند. آنها هر دو در شغل خود برجسته و رقبای سرسخت هستند، اما از پس زمینه های کاملا متفاوتی می آیند...
یک پستچی جوان که به زودی بر اثر یک تومور مغزی خواهد مُرد، معامله ای با شیطان میکند به اینصورت که حاضر است عمری طولانی داشته باشد اما در عوض همه چیز از دنیا پاک شود...
در سال ۱۸۶۸، بعد از اتمام جنگ باکوماتسو، مردی به نام «کنشین همورا» که سابقا یک آدمکش بوده است، در حالی که در ژاپن سرگردان است، قسم میخورد به کسانی که نیاز به کمک داشته باشند یاری برساند...