«جورج بیلی» که در روز کریسمس قصد خودکشی دارد، توسط یک فرشته نجات داده میشود و آن فرشته به او نشان می‌دهد كه زندگی اطرافیانش بدون وجود بیلی چقدر بی رمق و یكنواخت می‌شده است. این طوری است كه در همان روز و شب كریسمس، جورج كه بواسطه مشكلات مالی حاصل از ورشكستگی به فكر خودكشی افتاده است، باردیگر به انسان‌ها دل می‌بندد و به زندگی بر می‌گردد...
وقتی مردی که در بحران نیمه زندگی زندگی می کند با یک بانوی جوان آشنا می شود...
در جنگ جهانی دوم لورل و هاردی در جایگاه بادیگارد هایی قرار دارند که باید از اختراعی بزرگ که یک بمب است حفاظت کنند…
وقتی "فیلیپ ریون" آدمکشی مزدور، به یک باجگیر و همدستش شلیک کرده و آنها را قتل می رساند، او توسط کارفرمایش که با جاسوسان خارجی کار می کند گرفتار می شود...
مردی که احیتاج به پول دارد می پذیرد خود را به جای شخصی که وجود خارجی ندارد جا بزند،کسی که برای نشان دادن اعتراض خود دست به خودکشی زده است...
وقتی دو برادر هر دو به یک شرکت حمل و نقل می پیوندند در آن دیگری به دروغ، به عنوان قاتل صاحب آن جا متهم می شود.
سه مرد پس از جنگیدن کنار هم در جنگ جهانی اول به خانه باز می گردد تا به زندگی خود ادامه دهند...
راکی سالیوان، خلافکار معروفی که سال ها زندانی کشیده، بعد از آزادی، به دنبال طلبش می رود در حالیکه دوست قدیمی اش جری، که اکنون کشیش درستکاری شده، می خواهد با تشکیلات فاسد جامعه مبارزه کند که به ناچار، راکی هم یکی از آنهاست...
« ادى تيلر » ( فاندا ) به دليل سرقت به زندان مىافتد و پس از آزادى سوگند مىخورد كه از راه راست منحرف نشود. او با « جون گراهام » ( سيدنى ) ، ازدواج مىكند. اما سايهى سنگين گذشته ، آنان را رها نمىكند.