
برايتن بيچ نيويورک. «لنرد» (فينيکس) جواني دل شکسته از رابطه اي ناموفق به نزد ناپدري مهربانش، «روبين» (ماشونوف) و همسر او، «روت» (روسليني) بازگشته است. پدر و مادر که نگران افسردگي و تنهايي پسر هستند مي کوشند تا دختر يکي از دوستان خانوادگي، «ساندرا» (شا) را با او آشنا کنند. البته «ساندرا» خيلي زود به «لنرد» علاقه مند مي شود. در حالي که نظر خود «لنرد» را دختري در همسايگي به نام «ميشل» (پالترو) جلب کرده است.

«تونی استارک» که یک مخترع و کارخانه دار میلیاردر است، به وسیله چند نفر دزدیده می شود و آنها او را مجبور می کنند که سلاحی اسرار آمیز بسازد اما به جای آن استارک زره ای آهنین می سازد و به وسیله این زره از چنگشان می گریزد و به آمریکا بر می گردد و تصمیم می گیرد از این زره برای مبارزه با شر استفاده کند.

در سالی که "آگوستین باروز" چهارده ساله می شود،پدر و مادر او از هم جدا شده و او را تحویل خانواده عجیب روانپزشکش "دکتر فینج" می دهند.بیماری روانی مادرش بدتر شده،او معشوقی بزرگتر از خود پیدا می کند،با دختر کوچک "فینج" رابطه برقرار می کند و گهگاهی هدایایی از یک فرد خیرخواه دریافت می کند و...

دختری که نخبه بوده است ولی از جنبه ی ریاضیات شخصِ آشفته ذهنی بوده (که اخیرا فوت کرده است)تلاش میکند تا به میراث پدری اش-که دیوانگی است- برسد. یکی از مسائل پیچیده ی که برایش پیش امده اند این است که یکی از محصلان سابق پدرش میخواد در میان اسناد پدرش تحقیقاتی را انجام دهد و مسئله ی دیگر این است