
آنتونی و پدرو به طور اتفاقی در یکی از بزرگراه های کالیفرنیا یکدیگر را ملاقات می کنند. همینطور که در حال جستجوی اطراف می باشند متوجه می شوند که از کشور خارج شده و وارد مکزیک شده اند. جایی که دیگر امیدی ندارند تصمیم میگیرند یک ون را برانند تا به خانه برگردند، اما آنها خبر ندارند که درون آن ون ماری جوانا است و...

هارولد و کومار یک روز صبح مثل همیشه صبحانه ی خود را به اتفاق خوردند و یک روز معمولی دیگر را شروع کردند. هارولد تصمیم خود را برای ازدواج با معشوقه اش گرفته و برای انجام این کار باید به آمستردام سفر کند البته به همراه دوستش کومار. ولی در هواپیما کومار را با یک تروریست اشتباه می گیرند و در نتیجه هارولد و او را دستگیر می کنند و به زندان می برند.