
«مايکل فلگيت»، جوان انگليسي مقيم منهتن، يک شرکت موفق حراج اشياي هنري کم ياب و با ارزش را مي گرداند. وقتي «مايکل» با «جينا» آشنا مي شود، بلافاصله از او خوشش مي آيد و سه ماه بعد از او تقاضاي ازدواج مي کند. اما «جينا» مي گويد که به خاطر خانواده اش، «مايکل» هرگز نبايد ازدواج با او را به ذهن خود خطور دهد. کمي بعد «مايکل» به مشکل خانواده ي «جينا» پي مي برد: «فرانک»، پدر «جينا»، يک سردسته ي مافيايي است...

جیتندرا کومار ماکوانا بهصورت تماموقت در یک مرکز تماس کار میکند و بهصورت پارهوقت زبان انگلیسی تدریس میکند. او توسط یک زن جوان و جذاب به نام پوچا استخدام میشود تا به رئیس او که به زبان "هینگلیش" (ترکیبی از هندی و انگلیسی) صحبت میکند، زبان انگلیسی یاد بدهد. جیتندرا این پیشنهاد را میپذیرد، به پوچا دل میبازد و با او همدست میشود تا یک کیف حاوی ۲۵ کرور روپیه پول نقد را بدزدند. اما خیلی زود متوجه میشود که رئیس، یک خلافکار و باجگیر معروف به نام "لاخان سینگ" است که پلیس او را میشناسد.