
سال ۱۸۷۴. «بارت» (ليتل)، کارگر سياه پوست راه آهن، به دليل حمله به يک سفيد پوست محکوم به اعدام مي شود. «هدلي لامار» (کورمن)، وکيل دعاوي که درمي يابد خط آهن بايد از وسط شهر «راک بريج» عبور کند، براي تخليه ي شهر و تصاحب زمين هاي آن با فرماندار (بروکس) تباني مي کند تا براي تضعيف روحيه ي مردم شهر، «بارت» را به عنوان کلانتر به آن جا بفرستد.


داستان این سریال درمورد دختر بچهای پنج ساله است که یک سال بعد از تولدش پدر و مادرش را از دست داده و عمهاش سرپرستی او را بهعهده میگیرد. در واقع داستان از روزی شروع میشود که عمه «دتا» کاری در شهر فرانکفورت پیدا کرده و دیگر نمیتواند از «آدلاید» که همه او را هایدی مینامند نگهداری کند بنابراین تصمیم میگیرد که او را به نزد پدربزرگش که تنها فامیل اوست ببرد تا او مسئولیت سرپرستی از هایدی را به عهده بگیرد.

صاحب يک فروشگاه موادغذايي در گرينويچ ويليج به نام «مايلز مانرو» (آلن) با اکراه براي عمل جراحي به بيمارستان مي رود. زمان، سال ۱۹۷۳ است. عمل ناموفق مي ماند و پزشکان به سرعت او را منجمد مي کنند. «مايلز» دويست سال بعد بيدار مي شود و خود را در دنيايي پيش رفته و نامأنوس مي يابد...