
سال ۱۸۶۳. « سروان روپر » ( هولدن ) افسر ارتش شمالىهاست كه در قلعهاى در آريزونا ، مسئوليت اسراى جنوبى را به عهده دارد. او به دليل رفتار خشنى كه با اسرا و فرارىها دارد، مورد تنفر جنوبىها و حتى همقطاران خودش است. تا اين كه « كارلا فارستر » ( پاركر ) براى عروسى دوستش، دختر فرمانده، به قلعه مى آید. اما او در واقع جاسوس جنوبی هاست...

زوجى پير ( ريو و هيگاشياما ) به توكيو مى آيند تا از پسر پزشكشان « يامامورا » و دخترى ( سوگيمورا ) كه صاحب آرايشگاه است ديدن كنند . آنان به قدرى گرفتارند كه نمى توانند به پدر و مادر خود رسيدگى كنند . تنها كسى كه در توكيو وقت خود را صرف رسيدگى به زوج پير مى كند ، بيوه ى پسر در جنگ كشته شده شان ( هارا ) است...