
زمانی که اسپارکی، سگ ویکتور با یک ماشین تصادف میکند و از دنیا می رود، ویکتور تصمیم می گیرد از تنها راهی که می داند او را به زندگی باز گرداند اما زمانی که این سگ خرابی به بار می آورد و همسایه ها را وحشت زده می کند، ویکتور تلاش می کند والدینش و همسایه ها را متقاعد کند که اسپارکی هنوز همان سگ مهربان و وفادار است...

«شانایا» بازیگری در اوج موفقیت کاری اش است که با یک کارگردان جوان بنام «آدیتیا» رابطه دارد. اما روزگار او با آمدن یک بازیگر جوانتر بنام «سانجانا» به پایان می رسد، و حتی آدیتیا را هم از دست میدهد. شانایا رفته رفته دچار جنون می شود و به جادوی سیاه رو می آورد تا با استفاده از آن سانجانا را نابود کرده و عشق آدیتیا را دوباره بدست آورد...