
رانی دختر بزرگ خانواده، که از چنگال شیطان نجات پیدا کرده بود، به همراه برادر کوچکترش تونی و عمویش بودی به شهر جاکارتا می رود تا زندگی جدیدی را شروع کند. اما آنها متوجه می شوند که شیطان هنوز دنبال آنهاست و قصد دارد رانی را به عنوان قربانی خود برای یک مراسم شوم استفاده کند...

هارلان دراکا که یک دمپیر، نیمه انسان و نیمه خون آشام است، اما او این را نمی داند. او که توسط کابوس های وحشتناکی رنج می برد، در بخارست جنگ زده سرگردان است و با پول درآوردن از رفع هیولاهای خیالی از روستاهای خرافاتی سرگرم است. اما وقتی توسط سربازانی که تحت حمله خون آشام های واقعی هستند، استخدام می شود، حقیقت را می فهمد. او باید با کمک دوستانش امیل کورجاک و تسلا دوبچک، یک استاد ترسناک را نابود کند..

آگوست ۱۹۹۵: میکیا برای اولین بار با شیکی در یک کیمونوی سفید در یک روز برفی ملاقات می کند . بعداً، در مراسم سال اول دبیرستان، میکیا شیکی را در میان جمعیت می بیند و او را تعقیب می کند و خود را به او معرفی می کند. اما شیکی راز بزرگی را پنهان میکند: موجی از قتلهای عجیب و غریب در اطراف بسیاری از نقاط شلوغ رخ میدهد، و هیچ مظنونی وجود ندارد...