
در اواسط قرن نوزدهم، «ايدا» (هانتر)، زن اسکاتلندي لال و دختر کوچکش «فلورا» (پاکويين)، به زلاند نو فرستاده مي شوند تا طبق قرارهايي که پدر «ايدا» گذاشته، او با «استوارت» (نيل)، زمين دار محلي ازدواج کند. «استوارت» از همان آغاز نظر خوشي به پيانوي بزرگ «ايدا» ندارد. در حالي که «جرج» (کايتل)، مباشر «استوارت» درخواست مي کند تا «ايدا» به او درس پيانو دهد و «استوارت» نيز رضايت مي دهد.

در اواسط قرن هفدهم، پدر لافورگ، كشيش ژزوئيت فرانسوي براي ترويج مسيحيت ميان سرخپوستان هورون، به همراه مرد جواني به نام "دانيل" و گروه كوچكي از سرخپوستان هورون كه چومينا رياست آن را به عهده دارد، به سوي محل سكونت قبايل هورون رهسپار مي شود. در ميان راه، "چومينا" روياي عجيبي مي بيند كه در آن كلاغ سياهي، چشمان او را از حدقه بيرون مي آورد. سرخپوستان كه از اين رويا وحشت كرده اند و از بهشتي كه پدر لافورگ براي آنها توصيف كرده، دلسرد مي شوند و او را تنها مي گذارند و به راه خود مي روند...