

داستان حول محور Olive که یک زن میانسال هست میچرخد. شخصی که به ظاهر مشکلات اخلاقی و روانی بسیاری دارد اما در باطن زنی آرام، دلسوز و با قلبی رئوف هست. کریستوفر که پسر Olive هست نیز با مادر و بقیه مشکلات فراوانی دارد باید دست و پنجه نرم کند. از نظر کریستوفر مادرش یک مادر وحشتناک هست و دل خوشی از مادرش ندارد...

داستان فیلم درباره ی دختری به نام گریس است. او رهبر چهار کارمند خانه ی کودکان است که مراقبت های لازم را از ساکنین موقت آنجا انجام می دهند. رابطه ی دوستانه و راحتی میان این چهار کارمند یعنی گریس، میسن، جسیکا و نیت برقرار است. اما گذشته ی گریس که به دقت پنهان نگه داشته شده بر اثر سه رویداد شروع به آشکار شدن می کند : پدر زندانی اش در آستانه آزادی است، او پی می برد که فرزند میسن را باردار است و یکی از تازه واردان به خانه یعنی جیدن، همان زخم های روحی را دارد که گریس زمانی تجربه شان کرده بود...

جونا هکس همراه خانواده ی خود در مزرعه ی خودش زندگی خوبی دارد. اما این خوشبختی تا زمانی ادامه پیدا می کند که کوئنتین ترانبل برای مسیر راه آهن قصد گرفتن زمین جونا رو دارد. وی به او پاسخ منفی می دهد که همین باعث عصبانیت کوئنتین می شود که در این بین خانواده ی جونا توسط کوئنیتین به قتل میرسند و اینجاست که عطش انتقام شعله ور می شود…

بوریس یک پیرمرد غرغروی نیویورکی تحصیل کرده و فیزیک خوانده است که دارای صراحت لهجه ی وحشتناکی است و مدام با فلسفه و سفسطه از همه چیز ایراد می گیرد. او پس از جدایی از همسرش، یک شب دختر نوجوانی را ملاقات می کند که از خانه فرار کرده و به نیویورک آمده است، به او اجازه میدهد تا در خانه اش زندگی کند. در طی همخانگی اشان، بوریس تجارب و نظریه هایش در مورد تمام مسائل زندگی را به دختر آموزش می دهد و بعد از مدتی با هم ازدواج می کنند...