یک رابطه عاشقانه غم انگیز بین ویکتوریا و یوهانس. او دختر یک صاحب ملک ثروتمند است و او پسر آسیابان فقیر است. با وجود عشق عمیق بین آنها، پدرش ویکتوریا را مجبور می کند که یوهانس را برای اتو ثروتمندتر کنار بگذارد.
"جنیس" در بیمارستان بهوش می آید.همه دوستان او کشته شده اند.در حالیکه او در راهروهای تاریک قدم می زند به این فکر می کند که تنها رها شده است.اما کابوس هنوز به پایان نرسیده است...