
«مايکل فلگيت»، جوان انگليسي مقيم منهتن، يک شرکت موفق حراج اشياي هنري کم ياب و با ارزش را مي گرداند. وقتي «مايکل» با «جينا» آشنا مي شود، بلافاصله از او خوشش مي آيد و سه ماه بعد از او تقاضاي ازدواج مي کند. اما «جينا» مي گويد که به خاطر خانواده اش، «مايکل» هرگز نبايد ازدواج با او را به ذهن خود خطور دهد. کمي بعد «مايکل» به مشکل خانواده ي «جينا» پي مي برد: «فرانک»، پدر «جينا»، يک سردسته ي مافيايي است...

«جک سينگر» (کيج)، کارآگاه خرده پاي نيويورکي، و نامزدش «بتسي» (پارکر) براي ازدواج و گذراندن ماه عسل به لاس وگاس مي روند. اما در آن جا قماربازي به نام «تامي کورمن» (کان) با ديدن «بتسي» که شبيه همسر مرحومش است، ترتيبي مي دهد تا در يک بازي پوکر از «جک» ببرد و «بتسي» را تصاحب کند...

«پل شلدون» ( کان ) پس از تمام کردن شخصي ترين رمانش، در منطقه ي کوهستاني کلرادو در کولاک برف تصادف مي کند. «آني ويلکس» ( بيتس ) که قبلا پرستار بوده، «طرفدار شماره ي يک» رمان هاي عاشقانه ي شلدون و قهرمانش، «ميزري» است، او را نجات مي دهد و در خانه ي خود زنداني مي کند...