لورنا بردی یک روز صبح از خواب بیدار می شود و جسدی را در خانه اش پیدا می کند که نمی داند زن مرده کیست. او به خودش شک دارد، زیرا مدت هاست از حملات شدید راه رفتن در خواب رنج می برد.
این داستان مادر جوان ساندرا است که از شوهر بد دهن خود فرار می کند و با یک سیستم خراب مسکن مبارزه می کند. او تصمیم می گیرد خانه خود را بسازد و در این راه زندگی خود را بازسازی می کند و خود را دوباره کشف می کند...