
«لاری رایدر» (فاندا)، راننده مسابقات اتوموبیلرانی، مکانیک او، «دیک» (رورک)، و دختر شوخ و شنگی بهنام «مری» (جرج) با دزدیدن صد و پنجاه هزار دلار راهی کالیفرنیا میشوند. با رانندگی ماهرانه و دیوانهوار «لاری» و مجهز شدن اتوموبیل به یک سیستم رادیوئی برای شنود عملیات پلیس، دیگر هیچکس نمیتواند آنان را متوقف کند، اما در این بین رابطه «مری» و «لاری» آرامآرام خراب میشود. «فرانکلین» (مارو)، افسر پلیس، با استفاده از هلیکوپتر و ارسال پیامهای رادیوئی دروغین میکوشد آنان را به دام اندازد. در حالی که «لاری» به مسابقه جنون سرعت ادامه میدهد...

سال ۱۸۷۴. «بارت» (ليتل)، کارگر سياه پوست راه آهن، به دليل حمله به يک سفيد پوست محکوم به اعدام مي شود. «هدلي لامار» (کورمن)، وکيل دعاوي که درمي يابد خط آهن بايد از وسط شهر «راک بريج» عبور کند، براي تخليه ي شهر و تصاحب زمين هاي آن با فرماندار (بروکس) تباني مي کند تا براي تضعيف روحيه ي مردم شهر، «بارت» را به عنوان کلانتر به آن جا بفرستد.

برده ای به نام «اسپارتاکوس» به خاطر اندام ورزیده اش به عنوان گلادیاتور انتخاب می شود تا آموزش ببیند. مربی و تمامی ساکنان آن مکان که اسپارتاکوس در آن آموزش می بیند مردان خبیثی هستند که برای جان برده ها و کنیز ها ارزشی قائل نمی شوند. در این بین اسپارتاکوس با زنی آشنا می شود که کنیز است. بعد از مدتی به خاطر برخی مسائل اسپارتاکوس مربی خود را می کشد و با دیگر برده ها از مکان آموزش که مانند زندان است می گریزند...

«راجر تورنهیل» (گرانت) مدیر تبلیغاتی موفق اما خودخواه، روزی با مأموری مخفی بهنام «جرج کاپلان» اشتباه گرفته میشود. اشتباهی که منجر به کشانده شدنش به دنیائی از مخاطرات و دسیسه ها شده و او را وا میدارد برای حفظ جان خود ـ در حالی که به پلیس هم نمیتواند متوسل شود ـ تمام کشور را زیر پا بگذارد. در طول این مسیر رهآورد او عشقی تازه به زنی به نام «ایوکندال» (سینت) است.