
وقتی دانیل پلانیو (دنیل دی لوئیس) اطلاع پیدا می کند که در شهر کوچکی در غرب دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را میگیرد و به آنجا می رود تا شانس هایش را در گرد و خاک بوستن امتحان کند. در این شهر شلوغ که هیجان اصلی در اطراف یک کلیسا که واعظی به نام الی ساندی دارد قرار دارد و شانس به دانیل پلانیو و پسرش روی می اورد. ولی در حالی که روز به روز پول و ثروت آنها افزایش پیدا می کند، کم کم هیچی از ارزش های انسانی، عشق، امید و عقیده باقی نمی ماند و حتی روابط بین پدر و پسر با انحرافات و نیرنگ ها و بیشتر شدن نفت به مخاطره می افتد …

کوبا، ۱۸۳۹٫ افریقایی های به زنجیر کشیده شده در کشتی آمیستاد سر به شورش می گذارند و اکثر خدمه ی کشتی را می کشند. یک کشتی امریکایی، آمیستاد را متوقف می کند و سیاه پوستان را به زندانی در نیوهیون می برند. حالا مالکان کشتی، خریداران برده و پادشاهی اسپانیا ادعاهای جداگانه ای را در مورد مالکیت بردگان مطرح می کنند …