

داستان سریال در مورد یک واحد از نخبگان پلیس کانادا است که مانند گروه ضربت عمل میکنند.آنها معمولا مسئولیت رسیدگی به مسائلی چون گروگان گیری،بمب گذاری و دستگیری افراد مسلح و خطرناک را به عهده میگیرند.این گروه مجهز به وسایلی با تکنولوژی بالا میباشند.روش کار آنها نیز به این صورت است که ابتدا با فرد خلافکار مذاکره میکنند و در صورت عدم پاسخگویی این روش دست به اقدام عملی میزنند…

این فیلم بر اساس یک داستان واقعی است. داستان زندگی «جیم برادوک» که در دوران پریشانی نیویورک از روی ناچاری برای سروسامان دادن به زندگی خود و رسیدگی به خانواده خویش وارد صحنه بوکس شد. تلاش او بهعنوان مردی فقیر که از پایینترین لایه های اجتماع خود را به سطوح بالا صحنه بوکس رسانده، از او در بین مردم چهره ای محبوب میسازد و او به یک قهرمان ملی تبدیل میشود.

«تام استال» (ویگو مورتنسن) شهروندی نمونه، پدری ایده آل و شوهری محبوب است. او به همراه پسرش «جک»، دخترش «سارا» و همسرش «ایدی» (ماریا بلو) زندگی آرامی را درمیلبروک ایندیانا می گذرانند. اما وقتی دو تبهکار خشن به قصد سرقت از غذاخوری وی دست به سلاح می برند، او ناچار به مقابله با آنها برمی خیزد و پس از گرفتن اسلحه یکی از آنها به زندگی دو تبهکار خاتمه می دهد. تام با هیاهوی رسانه ها درباره این ماجرا یک شبه تبدیل به قهرمانی محلی می شود. اما پیدا شدن سرو کله تبهکاری به نام «فاگرتی» (اد هریس) آرامش تام استال را به هم می زند. فاگرتی اصرار دارد که نام او در واقع «جویی کیوساک» است و در گذشته آدم کشی حرفه ای بوده و از وی می خواهد تا همراهش به فیلادلفیا، جایی که به آن تعلق دارد، برود …

داستان فيلم در سال ۱۸۸۸ می گذرد که در آن زمان سرخپوستها از زمين هايشان رانده شده اند و در اين دوران چرای حيوانات در سراسر کشور امری قانونی است. باس (رابرت دووال) و چارلی (کوين کاستنر) آدمهای چندان درستکاری نيستند و گذشته ای تيره و تار دارند. باس يک گله دار سرسخت است که آسيب پذيری درونش را پنهان می کند و آرزوی يک زندگی امن و آرام را دارد. چارلی مدت ده سال است که با باس همراه می باشد و از نظر او، باس نه تنها رئیس او بلکه الگويش نيز هست...

«شارون پوگ» (لوپز)، مأمور پليس، گذشته ي پر درد و رنجش را با چنان خشمي پنهان کرده که ناخودآگاه بر اجراي مأموريت هايش در يکي از خشن ترين منطقه هاي شيکاگو تأثير گذاشته است. تا اين که وقتي در يک درگيري «کچ لمبرت» (کاويزل) او را از مرگ نجان مي دهد، تغيير و تحول مثبتي در زندگي اش رخ مي دهد...

جان که پسر یک مامور آتش نشانی بوده و پدرش ۳۰ سال پیش در یک حریق کشته شده موفق می شود بطور اتفاقی روی فرکانس یک رادیوی کهنه صدای پدر خود را بشنود . در واقع یک پدیده جوی که در یک روز بخصوص هم در سال ۱۹۶۹ و هم سی سال بعد در همان روز خاص رخ داده است ، این امکان را از نظر علمی فراهم آورده که دو انسان در دو زمان متفاوت با هم تماس برقرار کنند .