
درسال های جنگ دوم جهانی، گردان ۳۹ ارتش استرالیا در جزیره ای به نام «کاکودا» که در آب های بین المللی واقع گردیده مستقر شده است. از آنجا که کاکودا دارای موقعیت مناسب و استراتژیک نظامی است، ارتش ژاپن تصمیم به پیاده کردن نیروهایش در آنجا می گیرد. نیروهای ژاپنی در هنگام ورود به جزیره، با اعضای گردان ۳۹ ارتش استرالیا مواجه می شوند و نبرد سنگینی میان این دو گروه صورت می گیرد...

در آخرين روزهاي جنگ جهاني دوم، «ژنرال داگلاس مک آرتور» تصميم گرفت به قولي که در سال ۱۹۴۲ داده بود، وفا کند و دوباره پس از عقب نشيني اجباري از فيليپين، به آن جا برگردد. بيش از پانصد سرباز امريکايي در اردوگاهي در فيليپين اسير ژاپني ها بودند و با آنان رفتاري بي رحمانه صورت مي گرفت و «مک آرتور» مي خواست مطمئن شود که اين سربازها صحيح و سالم به کشورشان باز مي گردند.

«ند کلی» (جاگر)، جوانی نورده ساله، از دوران حبسی که به ناحق محکوم شده، آزاد میشود و نزد خانواده ایرلندیاش که اکنون در استرالیا زندگی میکنند، میرود. آنجا خواهرش، «مگی» (کریگ) را ناراضی از ازدواجش میبیند. مادرش (کی) نامزد یک اسب دزد آمریکائی بهنام «جرج کینگ» (باری) شده و برادرش، «جیم»...

در حالی که در روز کریسمس که همه مشغول خرید لباسها و وسایل نو هستند «جاناتان» و «لیلی» به طور تصادفی با هم آشنا می شوند و با هم به خرید سال نو می پردازند. اما جاناتان در طی همین آشنایی کوتاه به لیلی علاقه مند می شود و از او می خواهد که اسمش و آدرسش را برای دوستی نزدیکتر به او بگوید اما لیلی که دختری انگلیسی و زیبا است به جاناتان این قول را می دهد که اگر در شهر به این بزرگی باز هم به صورت اتفاقی یکدیگر را دیدیم این رابطه دوستی ادامه دارد. از قرار ماجرا در همان شب کریسمس دوباره به طور تصادفی جاناتان، لیلی را در یکی از فروشگاه های شهر لس آنجلس می بیند و حالا است که خوشبختی و بخت و اقبال در این شب رویایی برای این دو زوج رقم می خورد...