
"ایوان" کشیشی در کلیسای یک روستا است که به خاطر سیب هایش که در درختی بزرگ جلوی کلیسا بزرگ شده اند شناخته می شود. او انسان عجیبی است. دنیا را با عینک خوشبینی می بیند و معتقد است با شیطان در حال جنگ است. "آدام" یک نئو نازی سرسخت است که به کلیسا برای انجام خدمات اجتماعی محکوم می شود. او به خود قول می دهد که ایمان "ایوان" را در هم بشکند...

"سیسلی" پس از اینکه نامزدش در یک حادثه رانندگی مجروح شده و از کمر به پائین فلج می شود دچار افسردگی عمیقی می شود. او با "نیل" پزشک بیمارستانی که نامزدش بستری است رابطه ای مخفیانه آغاز می کند.رابطه ی آنها وقتی پیچیده می شود که مشخص می شود همسر این پزشک راننده ای است که با نامزد او تصادف کرده است...

چهار تبهکار خرده پا در کپنهاگن،رئیس خود را فریب می دهند،آنها چهار میلیون کرونی را که قرار بود به او تحویل دهند برای خود بر می دارند.آنها در حال فرار به بارسلونا مجبور می شوند هفته ها در یک کلبه مخروبه مخفی شوند.به آرامی،یکی پس از دیگری آنها متوجه می شوند که دوست دارند آنجا مانده و یک زندگی جدید را آغاز کنند...