
داستان این فیلم در مورد خانواده باکمن است که همه اعضایش درگیر زندگی خودشان هستند و به بزرگ کردن فرزاندان خودشان میپردازند از طرفی دیگر تحت فشار کاری هستند و خیلی وقت ها فرصت رسیدگی به همسر و کودکان را ندارند بنابراین تصمیم میگیرند که یاد بگیرند چطوری یک پدر و همسر خوب باشند ولی …...

ريوي يرا. «لارنس» (کين) و «فردي» (مارتين) دو حقه باز کلاهبردار هستند که توريست ها را تيغ مي زنند. «فردي» به دروغ ادعا مي کند براي درمان مادربزرگش نياز به پول دارد و «لارنس» طوري زبان بازي مي کند که همه تصور مي کنند سلطاني خلع يد شده است. و اين دو براي نخستين بار در قطاري با هم آشنا مي شوند...

«نيل پيج» (مارتين)، بازارياب پرکار، قصد دارد براي تعطيلات نزد خانواده اش در شيکاگو برود. او در راه رسيدن به فرودگاه در ترافيک گير مي کند و چمدانش را به اشتباه در يک تاکسي جا مي گذارد. هواپيما تأخير دارد. «نيل» در فرودگاه با مرد چاق و پر سر و صدايي به نام «دل گريفيث» (کندي) آشنا مي شود و به رغم ميل باطني خود با او هم راه مي شود.

«سي دي بيلز» (مارتين)، رئيس آتش نشاني شهر کوچکي در واشينگتن با ستاره شناسي به نام «راکسان کووالسکي» (هانا) آشنا و دلباخته اش مي شود، اما مي داند که به خاطر چهره اش هيچ اميدي به پيشرفت در اين رابطه نيست. در اين جا توجه «راکسان» به «کريس» (روسوويچ)، جواني خجالتي در گروه «سي دي» جلب مي شود. «کريس» نيز که از «راکسان» خوشش آمده از «سي دي» براي نوشتن نامه به «راکسان» کمک مي گيرد.