
گروهی از خلافکاران تازه کار در حال دزدی از یک بانک هستند، و در همین حال چند کارگر مشغول کندن یک قبرستان می باشند که ناگهان جنازه ای، یکی از آن ها را گاز می گیرد و به شکل زنجیره ای تمام کارگران و بعد از آن ها تمام اهالی شهر لندن به زامبی تبدیل می شوند. بانک زن ها از دست پلیس فرار می کنند اما خود را در میان گله ای از زامبی ها محاصره شده میابند...

ميا، دختري پانزده ساله، به اتفاق مادر مطلقه و خواهرهايش در خانه اي در جنوب لندن زندگي مي کند. ميا که از مدرسه اخراج شده، حالتي پرخاش جويانه دارد و تنها شور زندگي اش، باله است که در انباري متروک در همان نزديکي تمرينش مي کند. ورود کانر، مردي مرموز و در عين حال جذاب، به زندگي مادرش تغيير بزرگي در زندگي ميا به وجود مي آورد.

شهر امبر و شهردار آن برای نسل های آینده دنیایی زیبا و روشن خلق کرده اند. اما اصلی ترین و قوی ترین ژنراتور شهر دچار مشکل شده و تمام لامپ های بزرگ شده شروع به روشن و خاموش شدن کرده اند. «لینا میفلیت» و «دون هارو»، دو نوجوان تصمیم به دنبال سرنخ های موجود برای گشودن راز قدیمی شهر می گیرند. هدف آنها کمک به خروج اهالی شهر قبل از خاموش شدن همیشگی لامپ هاست...