
لرد مارک کورنوال تصمیم دارد که قبیلههای بریتانیا را در برابر ایرلند با هم متحد کند و خود شاه بریتانیا شود.شاه ایرلند از نقشهٔ آنها با خبر میشود و مخفیانه همراه با سربازانش به محل برگاری جلسه حمله میکند.پدر و مادر تریستان که پسر بچهای بیش نبود کشته میشوند و مارک برای نجات تریستان دستش از مچ قطع میشود.

جان صبح در يک هتل ناشناس و عجيب تنها از خواب بر می خيزد. او حافظه اش را از دست داده و پليس نيز بخاطر يکسری جنايت که او هيچ چيزی در موردشان به ياد نمی آورد، در تعقيب اوست. زماني که او می کوشد تا گذشته اش را بخاطر آورد وارد يک دنيای زير زمينی می شود که توسط يکسری موجودات بسيار قدرتمند که به بيگانه مشهور هستند کنترل می شود. اين بيگانه ها دارای اين قدرت هستند که افراد را به خواب ببرند و شهر و اهالی آن را دچار تغيير کنند. اکنون جان بايستی راهی را برای متوقف کردن آنها قبل از اينکه کنترل ذهن وی را بدست گرفته و او را نابود کنند، پيدا کند.