
در ابتدا انسان ها و هیولاها بطور مسالمت آمیزی کنار هم زندگی می کردند و دیو ها در زندانی تاریک زندانی شده بودند . سالیان سال خدای جنگ بر فلوت خود می نواخت و از خروج دیوها جلوگیری می کرد. درب های زندان باید در سه هزارمین روز باز می شدند ولی اشتباه سه الهه همه چیز را بهم ریخت و شیطان درون دیوان بیدار شد و آنان فلوت را بدست آوردند. الهه ها محکوم به جبران اشتباه خویش بودند. تنها جادوگری جوان می توانست کمکشان باشد. ووچی جادوگری لات و حقه باز .....

یونگ جو دختری با صورتی ناز و لبخندی معصومانه و صحبت کننده ای عالی است. او که به آسانی هیئت مدیره را برای اعطای آزادی مشروط متقاعد کرده است، متوجه سرقت حلقه همسفر خود؛ هی چئول داروساز؛ می شود. وی از ترس تبدیل شدن به مظنون و نقض آزادی مشروطش به دنبال دزد می رود، اما قطار و وسایلش را از دست می دهد. او برای تحویل حلقه به محل سکونت هی چئول می رود که به اشتباه نامزد هی چئول شناخته می شود و...