اولین فیلم که از مالیک دیدم شوالیه جام ها بود که واقعا نتونستم تحملش کنم. (بیشتر به این دلیل بود که انتظار این مدل فیلمو نداشتم) ولی بعد به سوی شگفتی و ترانه به ترانه رو دیدم و به سبک خاص کارگردان علاقه مند و آشنا شدم. حتما شوالیه جام ها و درخت زندگی را هم باید ببینم.
ولی باید قبول کنیم که علاقه داشتن یا نداشتن به این مدل فیلم ها هیچ ربطی به بالا یا پایین بودن سطح فکر نداره.
0
Alireza1GH1
۷ سال پیش
یه چیزی توو مایه های فیلم Knight of Cups بود که ناتالی پورتمن توی اون فیلم هم بازی کرده
این نوع فیلم ـا زیبایی خاص خودش ، مخاطب خاص خودش و اعصاب خاص خودشُ می طلبه واقعاً
نمیگم بقیه نمی تونن درکش کنن ولی اعصاب می خواد که بشینی و تا آخرشُ ببینی
1
alireza.xcvii
۸ سال پیش
شیفت + دیلت
آخه با اینهمه بازیگر تاپ اینجور فیلم درست کنی؟
فیلم برداریش که سرگیجه آوره، چی بود این آخه؟شخصا به خاطر رایان دانلودش کردم ولی ناامید شدم
0
majid.noorani93
۸ سال پیش
فيلم song to song يا همان ترانه به ترانه فيلمي درام و رومنس به كارگرداني ترنس ماليك و با بازي ستارگاني همچون رايان گاسلينگ، مايكل فاسبندر، ناتالي پورتمن، كيت بلانشيت و روني مارا كه به لطف وجود چنين ستارگاني هر بيننده اي براي ديدن آن كنجكاو ميشود اما با گذشت چند دقيقه از فيلم متوجه روشي عجيب در شخصيت پردازي ، روايت داستان و حتي فيلمبرداري ميشويم كه گويي كارگردان در پي يك ساختارشكني است اما اين ساختارشكني ها به طور كامل غلط از آب در مي آيد و چيزي جز خستگي بيننده را در پي ندارند.
فيلم به جهت اينكه چيزي براي ارائه ندارد از نماهايي استفاده ميكند كه فرم از فيلم گرفته ميشود و به واسطه ي فيلمبرداري بدي كه در فيلم وجود دارد، بازيگر هيچگونه شانسي براي نشان دادن خود نميابد و به همين دليل شخصيت پردازي درستي صورت نميگيرد و بيننده هيچگونه حس همذات پنداري با كاركترها پيدا نميكند.
نماها و حركت دوربين به گونه اي است كه به بيننده حس تماشاي يك مستند القا ميشود، مستندي درباره ي طبيعت و يا حتي پشت صحنه ي كنسرت كه در خلال آن چند صحنه ي عاشقانه نيز نمايش داده ميشود.
در بعضي از سكانس ها از لنز fish-eye استفاده شده كه هيچگونه نيازي براي وجود اين لنز در اين فيلم احساس نميشود.
فيلم پر است از شخصيت هاي اضافه مثل پدر رايان گاسلينگ، با حذف اين كاركترها و سكانس هاي حاوي اين شخصيت ها، به پيكره ي فيلم هيچ صدمه اي وارد نميشود.
فيلم به طور كلي يك روند تكراري را طي ميكند يعني چند پلان عاشقانه، چند پلان از طبيعت، يك نماي كلوز (كه اصولا شامل حس پشيماني و ناراحتي است) و تكرار همين رويه. شما ميتوانيد به راحتي جاي اين پلان ها را با يكديگر عوض كرده و فيلمي به شكل فيلم موجود را ارائه دهيد كه دليل آن عدم وجود داستان و يا خط روايي درست براي داستان ميباشد.
ديالوگ هاي فيلم نيز هيچ كمكي به پرداخت داستان نميكنند و تنها جمله هاي بي ارزشي هستند كه به زبان مي آيند.
براي مثال ديالوگ هايي كه بين روني مارا و پدرش رد و بدل ميشوند و بيننده اطلاعاتي درباره ي ناراحتي اين شخصيت از گذشته بدست مي آورد ولي سوالي كه پيش مي آيد اين است كه اين اطلاعات چه كمكي به داستان و يا شخصيت پردازي ميكند؟!
در انتهاي فيلم بيننده نه لذتي از تماشاي فيلم برده و نه چيزي به او اضافه شده است و تنها نكته ي مثبت، وجود چند پلان از بازي خوب گاسلينگ، فاسبندر و مارا است كه در قالب نماهاي كلوز ارائه ميشوند و كمترين انتظاري است كه از فيلمي با چنين بازيگراني
ميرود.
امتياز: ٢ از ١٠
1
aminkhd93
۸ سال پیش
چندین ماه منتظر دیدن فیلم جدید ترنس مالیک بودم و بالاخره روز موعود فرا رسید ! دیدن این فیلم برای من که طرفدار ترنس مالیک هستم هم سخت بود و واقعا نسبت به فیلم های اخیرش خط داستانی کمرنگ تری داشت و به طور اغراق آمیزی مالیکی بود ! اما لازم میدونم به چندتا نکته مهمی که تو این فیلم دیدم اشاره کنم:
*** خطر اسپویل فیلم !
فیلم سانگ تو سانگ به غایت فیلم رومانتیک تلخیه که روایتگر داستان یک خیانت و مثلث عشقیه
*این فیلم هم مثل فیلم قبلی مالیک یعنی شوالیه جام ها به جامعه مدرن و نظام سرمایه داری انتقاد میکنه که ارزش ها و عواطف انسانی رو به انحراف کشوندن. (ما با مرد سرمایه داری (مایکل فاسبندر) در صنعت موسیقی رو به رو هستیم که با جاه طلبی ها و فسادش موجب جدایی دو عاشق در جریان داستان میشه (رایان گاسلینگ و رونی مارا) ) مایکل فاسبندر برای رسیدن به پول و موفقیت بیشتر هرکاری انجام میده و با دادن وعده های پوچ به آدم ها در صدد افزایش سود خودشه، و تو این مسیر پوچیش رو با مواد مخدر، روسپی ها و زنبارگی مخفی میکنه
*در طول داستان مدام انسانی هایی رو میبینیم که برای رسیدن به موفقیت و رفاه بیشتر در حال دور شدن از عشق و عواطف شون هستن و در نهایت رضایت خاطر هم بدست نمیارن (به طوریکه ناتالی پورتمن به قدری در طول داستان به پوچی میرسه که نهایتا خودکشی میکنه)
*فیلم مثال بارزی هست از مفهوم فروبستگی انسان مدرن که فرانتس کافکا نویسنده شهیر اهل چک اسلواکی در آثارش به مراتب از اون یاد میکنه، در این فیلم ما شاهد انسان هایی هستیم که به بن بست های فلسفی و احساسی برخوردن و سرگردانن.
*فیلم به طور اختصاصی به چالش های روحی زنان در دنیای مدرن میپردازه که از این حیث شبیه به فیلم به سوی شگفتی ترنس مالیک هست. زن هایی که مدام به دنبال پیدا کردن جایگاهشون در جامعه مرد سالار هستن و همیشه از طرف پارتنر یا خانوادشون به خاطر انتظاراتی که ازشون میشه تحت فشارن (برای آشنایی بیشتر با این مفاهیم به کتاب زن بودن از تونی گرنت رجوع کنید) به عبارتی میشه گفت این فیلم بیشتر از فیلم های اخیر مالیک متمرکز بر حالات روحی زنان در دنیای امروزی هست و رونی مارا شخصیت اصلی فیلم به بهترین شکل با بازی احساسی خودش ما رو تو این تجربه همراهی میکنه.
در کل دیدن این فیلم رو با تمام تلخی هاش به علاقه مندان فیلم های مستقل و خاص پیشنهاد میدم، چون ترنس مالیک با زیبایی و ظرافت هنری تمام، این مفاهیم رو به تصویر میکشه و نهایتا پایان خوب و امیدبخشی رو برای اون در نظر میگیره.
در این فیلم هم عشق نهایتا بر همه چیز پیروز میشه :)
2
omid.cheshmeh
۸ سال پیش
دوربین توی این فیلم خیلی خل و چله و بعضی وقتا زاویه دیدی که به ما میده خیلی بده ولی من به شخصه ریتم فیلم رو دوست داشتم . فیلم طوریه که تقریبا تا اواسط فیلم یه کم گنگ هست ولی کم کم متوجه داستان میشیم . در کل ریتم فیلم به شخصه برای من جدید بود . از این فیلم اگر یک چیز یاد گرفته باشم اینه که هیچ وقت از روی کامنتها راجع به یه فیلم قضاوت نکنم . امتیاز من ۸ از ۱۰
«...عشق را بايد از نو ابداع كرد. » (آرتور رمبو) امروزه ديگر مولفههاي سبكي و درونمايههاي ثابت و هميشگي آثار ترنس ماليك، اين سينماگر مستقل و فردگراي امريكايي اهل تگزاس، بر كمتر مخاطبي پوشيده است؛ چه آنان كه به طور كلي سينماي او را ميستايند و چه آنهايي كه فيلمهايش را بنا به دلايلي مشابه (از فقدانِ روايت، شخصيتپردازي و...) نميپسندند. برخي- مشخصا از «درخت زندگي» (٢٠١١) به اين طرف- بر اين باورند كه وي در ورطه تكرار خود درغلتيده و اسير رژيم تصويري معيني شده است و گروهي ديگر گويي كماكان به واسطه دلبستگي به همين نظام قواعد فرمي و نحوي «پايدار» در پي تحسين هر فيلم اين كارگردان برميآيند. اين مقدمه را از اين جهت نوشتهام كه اين پرسش را طرح كنم كه اگر با موافقان يا مخالفان فيلمهاي ماليك - چه در قالبي كلي يا اختلاف بر سر برخي مصاديق - همسو و همصدا شويم، پس آن وقت نوشتن درباره فيلم تازهاي از او كه ظاهرا و در بدو مواجهه، همان عناصر پيشين را در خود دارد، به چه كار ميآيد؟ آيا پذيرش عنصر تكرار - در مقامِ موافق يا مخالف - پيشاپيش ما را از رويارويي مستقيم با اثر جديد بازنميدارد؟ «آواز به آواز»، در لايه ظاهرياش، گويي همان تجربه فرمي يكسان فيلمهاي پيشين ماليك را تكرار ميكند؛ به ويژه اگر درنظر آوريم كه فيلم داستاني قبلي، «شواليه جامها» (٢٠١٥) بود؟ فيلمي كه از سرخوشيهاي مردي صاحب نام و ثروت شروع ميكرد و به سرگشتگيهاي اگزيستانسيال او در تقابلش با جهانِ پُرزرق و برق معاصر ميرسيد و اكنون «آواز به آواز» نيز گويي همين موضوع و درونمايه مشابه را با پارهاي تغييرات دنبال ميكند: در ميانه صنعتِ موسيقي و فستيوالهايي در شهر آستين تگزاس كه به مثابه پسزمينه داستان فيلم به كار ميروند. با «شخصيت»هايي كه با هياهو و حواشي اين فضاي شهرت درگيرودار هستند. ولي آيا به واقع اين همه آن تجربهاي است كه در «آواز به آواز» به تماشايش نشستهايم؟ پيشتر در نوشتهاي درباره «شواليه جامها» اشاره كردهام كه فرآيند «يادآوري» چگونه از خلال فرم فيلم- به طور معين، كاربرد گفتار روي تصوير و ارتباط ميان نريشنها با تصاوير - ميسر شده بود، ولي در « آواز به آواز» چطور؟ آيا در اثر پيشرو كه در سطحِ روبنايي بسيار به ساخته قبلي ميماند، با تجربهاي يكسان، تكراري و عاري از گشايشي تازه طرف هستيم؟ بگذاريد به دقايقِ ابتدايي فيلم اشاره كرده و مسالهاي را از منظرِ نحوه روايت، بهرهگيري از كلام و نسبتش با تصاوير بررسي كنيم. نخستين واژگاني كه در فيلم به گوش ميرسند، ديالوگهايي است كه به صورت voice-over از جانب شخصيت فِي (با بازي روني مارا) ادا ميشوند: «دوراني داشتم كه...»؛ با اين كلمات آغازين، فِي اندكي از تجربههاي ديوانهوار و سرگشتگيهاي گذشتهاش براي ما ميگويد، زماني كه كوشيده بود در ميانه هياهوي دنياي موسيقي و رابطهاش با تهيهكننده متمول و شيطانصفتي به نام كوك (با بازي مايكل فاسبندر) خود را از زندگي عادي و هرروزهاش رها سازد، دوراني كه همراه بوده است با پشيماني و اشتباهات. به واسطه چند پاره تصويري گذرا، فيلم چند شخصيت اصلي كه در ادامه روند اثر، با آنها آشنا ميشويم را در قالبِ يك پيشدرآمد بصري نشان ميدهد؛ گفتار في به صداي موسيقي كه به آرامي واضح ميشود و تصاوير مخاطبان پرتبوتاب در يك فستيوال موسيقي پيوند مييابد؛ موسيقي اوج ميگيرد و لحظاتي بعدتر محو شده و تصوير به نمايي از گامزدنِ شخصيت بي. وي (رايان گاسلينگ) و صداي او روي تصوير كات ميشود: «بايد آواز بخوانيم...»؛ و دوباره كات به في و صداي او: «فكر ميكردم بايد آدمهاي درست را شناخت...». كاربرد توامان افعال ماضي و مضارع در اين نريشنها چه به ما ميگويند؟ همين لحظات گريزپاي و آني اوليه، گويي كافي هستند تا نشان دهند در مواجهه با «آواز به آواز» تجربهاي يكسره دگرگونه- دستكم به لحاظ فرم زماني و ساختار روايي- را شاهد هستيم، تجربهاي تازه كه به سادگي قادر است بر اين مدعا خط بطلان بكشد كه ماليك گرفتار تكرار خود شده است. اگر در «شواليه جامها» منطق نريشنها و ساختار روايي متكي بر فرآيند يادآوري خويشتن فراموششده، تصاوير زندگي و بازيابي حافظه بود، اينجا مشخصا با گونهاي از بازنگري و مرور تصاوير و خاطرات از جانب شخصيتها روياروي هستيم. با ملاحظه همين منطق بازنگري و مرور تصاوير، جنبه متفاوت ديگري از فيلم تازه قادر است خود را بر ما آشكار كند. در «آواز به آواز» از سوي ديگر، ميتوانيم جنبهاي از ارتباط دوربين با بازيگران را رديابي كنيم كه پيش از اين در سينماي ماليك به چشم نميآمدند؛ آن لحظاتي كه شخصيتها مستقيم به دوربين مينگرند. آشكارا زماني كه ناگهان حس ميكنيم براي مثال فِي با بي. وي يا روندا (ناتالي پورتمن) با كوك به نحوي خودماني گفتوگو ميكنند - انگار كه مردان دوربين را به دست گرفته و زنان رو در روي دوربين، با آنها همكلام ميشوند. حسي شبيه به نظاره يك فيلم خانگي با دوربين شخصي كه مستندگونه مينمايد و اين حس را القا ميكند كه آن صداهاي روي تصوير ممكن است نظراتِ شخصيتها در حال بازنگري فيلم زندگي خودشان باشد! به عبارتي ميتوان اين طور گفت كه نه فقط ما شخصيتها را همراه با نظراتشان در مرور و بازنگري تصاوير شاهد هستيم بلكه گويي آنها خود نيز مخاطب فيلم زندگيشان هستند؛ فيلمي كه به طور كلي ماليك را در مقام راوي و ناظري اغلب همراه و همگام با شخصيتها- اما بيرون از قاب - نگاه ميدارد. چنين درهمبافتگي فرمالي ميان داستان و مستند، فيلم و زندگي، وقتي ابعاد معينتر و پيچيدهتري به خود ميگيرد كه پسزمينه جهانِ موسيقي مستند فيلم را موكدسازيم. آن زمان كه شخصيتهاي داستاني فيلم با برخي از ستارگان و چهرههاي سرشناس موسيقي (همچون پتي اسميت و ايگي پاپ) به گفتوگو ميپردازند و عملا سبب ميشوند تا مرزِ يك فيلم خيالي و واقعي كمرنگ شود. مشخصتر از همه وقتي پتي اسميت با شخصيت فِي به مانندِ يك آموزگار و مرشد دربابِ دريغ، عشق، نوميدي و اميد صحبت ميكند. اصلا آيا در اين لحظات شخصيتِ داستاني فِي را نظاره ميكنيم يا روني مارا را؟ اين همان پتي اسميت است كه در دنياي موسيقي ميشناسيم يا شخصيتِ داستاني بينام و نشاني كه همچون شخصيتِ واقعي وي در نظر گرفته شده است؟ همچنين در كنار اينها ميتوان، به صحنههاي شبانه حضورِ دو شخصيت اصلي مرد فيلم در سفر مكزيك اشاره كرد و جنس و بافت مستندگونه فيلم كه متفاوت از ديگر بخشهاي فيلم است و البته نبايد فراموش كرد كه ماليك در فيلمهايش (بارزتر از همه، «درخت زندگي» و مستند «سفر زمان» (٢٠١٦) با نريشنِ داستانگونه) از مسيرهاي متفاوتي به تجربه با فرمهاي تصويري/روايي توامان داستاني و مستند پرداخته است. ولي حتي اين مساله تمام ماجرا نيست. به موازات ادامه فرآيند فيلم نريشنها و صداهاي روي تصوير هربار ناپديد ميشوند تا تصاوير فيلم از خلال پارههاي تصويري و ديالوگهاي سرصحنه بروز كنند؛ اما گفتارهاي بيرون از قاب، دوباره ظاهر ميشوند و اينبار وقتي ميشنويم كه افعالِ ماضي اين جملات، ناگهان خود را به افعال مضارع پيوند ميزنند تجربه حسيمان از فيلم سمتوسويي نو به خود ميگيرد؛ زماني كه صداي فِي (مارا) را ميشنويم كه ميگويد: «من كي هستم؟» و پس از چند پاره تصويري اندك از عشق و رابطهاش با بي. وي (گاسلينگ) جملاتي را ميشنويم كه فيلم نام خود را از آن گرفته است: «فكر ميكردم ميتوانيم [... ] از آوازي به آوازي ديگر زندگي كنيم». با توجه به اين دو گونه متفاوت از نريشن كه به فاصلهاي كوتاه از يكديگر به بيان درميآيند شايد بتوانيم اين طور تصور كنيم كه نريشنِ نخست واگويه دروني شخصيت است درون صحنه فيلم، با خود يا گاه پژواكي از حرفهاي ناگفته به ديگري (مولفهاي آشنا از كاربرد نريشن در سينماي ماليك)؛ و نريشن دوم، با كاربستِ افعال گذشته، گفتاري كه بيرون از فيلم بر اساس همان منطق بازنگري، بازگويي به زبان آورده ميشود؛ نه فقط با خود بلكه حتي با شخصيت مقابل كه خارج از فيلم حضور دارد (ويژگي متمايز و معين اين فيلم) . به تعبيري ديگر، بگذاريد اينطور بيان كنيم: براي مثال، بي. وي در ابتداي فيلم ميگويد «بايستي آواز بخوانيم...» و چندين دقيقه بعدتر فِي بيان ميكند «فكر ميكردم ميتوانيم [... ] از آوازي به آوازي ديگر زندگي كنيم»؛ پس شخصيتها نه فقط درون فيلم بلكه همچنان بيرون از آن (پس از اتمامش) با همديگر گفتوگو ميكنند. شبيه به خاطرات پرفراز و نشيب عاشقانه يك زوج كه آنچه را از سرگذراندهاند مستقلا يا با يكديگر مرور ميكنند يا صداي كوك (فاسبندر) كه گويي از مغاك تنهايي و انزوايش پس از جدايي از في و مرگ روندا (پورتمن) اكنون جايي بيرون از فيلم در واگويهاي بازانديشانه با خود، با في و براي ما درباره بي. وي سخن ميگويد: «ما با هم بوديم حتي قبل از اينكه او ما را بشناسد.» مخالفان ماليك اعتقاد دارند كه سينماي وي فاقد شخصيتپردازي است و موافقان او شرح ميدهند كه او چطور در عوض شخصيت از نمودها و تجليهاي تجسديافته انساني - گهگاه حتي در قالبي استعاري (مثلا در فيلم تازه، فاسبندر به مثابه تجلي شيطان، يا گاسلينگ و مارا به عنوان استعارهاي از آدم و حوا) - بهره ميگيرد. ولي شخصا مايل هستم - دستكم درباره « آواز به آواز» - رويكرد ديگري را پيشنهاد بدهم: آيا با توجه به آن ساختار فرمي و صورتبندي نحوي كه بيان شد، و با نظر به اينكه فيلم نه آشكارا خود را كاملا در قالب داستاني مينشاند و نه مستند و مهمتر از همه اين واقعيت كه گويي با تصاويري مواجه هستيم كه آزادانه از خلال تداعي بازنگرانه و بازانديشانه شخصيتها در برابر ديدگانمان احضار ميشوند، همچنان بايستي پرداخت و پردازش پيشاپيش شخصيتها به روشهاي معمول فيلمهاي داستاني را انتظار داشته باشيم؟ براي آدمهايي چنين فيزيكي و آني كه در لحظه و اكنون ديدارمان، زنده و بيواسطه جان مييابند توقع كدام شخصيتپردازي دقيق، پُرجزييات يا ارايه پيشينه داستاني را بايد داشت؟ و از سوي ديگر، چطور ميتوان «وجود»هايي اينچنين زنده و عيني را به تمثيلهايي فرامتني تقليل داد؟ تعابيري از قبيل، شيطان يا آدم و حوا، شايد كنايههايي اجمالي در حاشيه بحث از فيلم باشند ولي مطلقا غيرضروري هستند. حتي بحث جايي به آنجا ميكشد كه عدهاي شخصيت كوك را به مثابه «نيروي شر» قلمداد ميكنند و بعدتر اين شيوه مواجهه با تجسم شر را بيظرافت و سطحي ميخوانند! اگر به واقع شخصيت كوك، تمثيلي از شيطان و شر مطلق است پس چگونه است كه شخصيت روندا با مرگ خود او را رستگار كرده يا كموبيش وي را به حس ترديد در خود سوق ميدهد؟ حركت فاسبندر در قالب حركات سينهخيز يك كودك (كه در سينماي ماليك آشناست) يا موسيقياي كه با حالت چهره پشيمان و درهمشكستهاش يكي ميشود يا آن اشكي كه در چشمان او حلقه ميزند، به وضوح از هر نگره تمثيلي و استعاري فراتر ميرود. اين پرهيز از مرزبنديهاي سياه و سفيد همان اندازه كه در نسبت با شخصيت كوك به چشم ميآيد در ارتباط با ديگر شخصيتها نيز صادق است: في از شر تجربههاي تاريك خود رها ميشود و مسير عشق را پيش ميگيرد، بي. وي. پس از پي بردن به گذشته في از مسير عشق خود دور شده، با آماندا آشنا ميشود و در نهايت آماندا را ترك گفته و عملا به احساس او بيتوجهي ميكند، روندا به عنوان دختر جواني از طبقه پايينتر (و همچنين براي كمك به مادرش) با كوك ازدواج كرده، مسير تباهي و سپس رهايي را پيش ميگيرد. پس براي هيچ يك از شخصيتها، نه طريقتي ثابت وجود دارد، نه مقصدي از پيش معين يا قضاوتي پيشيني؛ آدمهاي «آواز به آواز»، وجودهايي هستند زنده و ملموس، با همه سرگشتگيها، آمال، خطاها، عشقها، تيرگيها و روشنيهاي دروني و پيراموني انساني. اكنون كه به تاريكيها و روشناييهاي توامان درون آدمها و دنياي بيرونيشان اشاره كرديم خوب است كه تصوير پاياني «شواليه جامها» را با تصوير آغازين «آواز به آواز» مقايسه كنيم. فيلم پيشين با نمايي از درون تونلي تاريك به سمت روشنايي پايان مييافت كه تبعا جمعبندي پاياني سرراستي بود اما فيلم تازه، با نمايي متفاوت آغاز ميشود: دري گشوده شده و نور از بيرون به فضاي داخلي تابيده ميشود ولي اين شخصيت في است كه در تاريكي گوشه گرفته و نگاه فاسبندر از ميان روشنايي با چشمي برافروخته او را نظاره ميكند. پس برخلاف تصور مخالفان فيلم كه ماليك را گرفتار در نظام تصويري و نشانگاني ثابت، تكراري و خدشهناپذير توصيف ميكنند، درمييابيم كه ابدا در جهان ماليك اين مولفههاي تصويري و نشانگان بصري لزوما دلالتي يكسان ندارند و فيلمساز آگاهانه با چرخشها و پيچشهايي در كاربرد اين عناصر، به بازنگري و بازانديشي در آنها پرداخته، حتي برآن است بسياري از عناصر ثابت خود را مسالهساز كرده و به چالش بكشد. براي نمونه تكميلي ديگر، حتي ميتوان به تصاوير نخستين از كريستين بيل در «شواليه جامها» در طبيعت كويري پيرامونش كه واجد حس سردرگمي و گمگشتگي است نگاه كرد و آن را در نقطه مقابل تصوير في و بي. وي. از همبستگي عاطفيشان در بيابان عشق و رستگاري در نظر آورد؛ آنگاه كه پس از كلنجارهاي بسيار، به تعبير آرتور رمبو (از آنجا كه در صحنهاي از فيلم به او ارجاع داده ميشود) سرانجام عشق را از نو ميآفرينند. «آواز به آواز» بيشك با همه تجربههاي فرمي تازهاش، همچنان فيلمي است از ترنس ماليك. با قطعات و پارههاي تصويري، كلامي و موسيقايي (بيش از هر فيلم ديگر كلاسيك و معاصر) كه سبكبال در جريان هستند. نظم حركت فيگورها درون قاب، هارموني دستها و قدمها، جسم و روح. بهرهگيري از تركيبهاي رنگي آگاهانه (براي نمونه رنگ قرمز يا سبز لباس شخصيتها در امتداد زردي يك ديوار و آبي آسمان)، نورهاي طبيعي روز و نورپردازيهاي الوان شبانه. يا حتي اشكها و بغضهايي كه بر سيماي وجودهاي انساني فيلم پديدار ميشوند؛ مسالهاي كه هرگز حتي با كيفيتي اينچنين حسي و زنده در فيلمهاي قبلي او به چشم نميآمد. يا پرواز آزادانه پرندگان، يا حتي حضورشان، دو قوي شناور بر آب، مرغ عشقي در مكزيك يا پرندگان مصنوعي شناور از سقف و تقارنه
1
khaled_b1369
۸ سال پیش
فیلمش رسما چرت بود گول بازیگرانش نخورید ارزش دانلود نداره فیلم واقعا کسل کننده بود
7
b.taghaviii
۸ سال پیش
بادیدن این فیلم بیشتر از همیشه به عامه پسند نبودن فیلم های مالیک پی بردم و اینکه همه نقد هایی که درونمایه اش احساسات شخصی منتقد باشه پوچ به حساب میاد برای اینکه اصلا موضوع فیلم موضوعی نرمال نیست که برای هرکسی قابل قبول باشه. اگر توقعمون رو همتراز با سطح کارهای کارگردان قرار بدیم بعد ازدیدن فیلم نظراتمون رو با محتوا های کوبنده روانه ی سایت نمیکنیم. این فیلم از اون دسته فیلم هایی نیست که بعد از دیدنش به دنبال نتیجه گیری یا چیزهایی از این قبیل باشیم.چون ظاهرا هدف کارگردان فقط و فقط غرق کردن بیننده در فضای فیلم و برقراری ارتباط با احساسات شخصیت ها و فضای فیلم است با اشاره به فیلمبرداری ضعیف و اشکالهای دیگه ۷ از ۱۰ امتیاز مناسبی باید باشه!
3
nsa1889
۸ سال پیش
آرین Drama کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی که یه همچین فیلمی با یه همچین کارگردان و همچین بازیگرایی اومده.
3
امیر EN3MY
۸ سال پیش
به نظرم این فیلم بر خلاف فیلم شوالیه جام ها که بیشتر دارای مفاهیم علی الخصوص فلسفی بود و داستان گویی خاصی نداشت این فیلم داری نیمچه داستان بی جانیست که در انتهای فیلم می گوییم کاش این داستان از همان اول تغریف نمی شد اما نمی شود که فیلم های مالیک رو دید و اندک بهره ای از مفاهیم موجود در فیلم نبرد پس در کل فیلمیست که ارزش صرف وقت دارد و آدم رو در سکانس هایی به فکر فرو میبرد.این حقیقت رو قبول کنیم که مالیک سینماگر تجربیست و قصد او از فیلم سازی همراهی مخاطبان عام نیست بلکه او از این لذت می برد که جهان تجربی خود را فیلم کند همانند نقاشی که درونیات خود را بر روی بوم نقاشی می آورد و همه هنرمندان به دنبال کسب سود نیستند و هنر رو بعنوان دریچه ای از دنیای پیچیده ذهنی خود می دانند
1
Click4u2000
۸ سال پیش
از نوع فیلم برداریش اصلاً خوشم نیومد ۳ از ۱۰
4
opeth1h
۸ سال پیش
انسان ها بزرگترین ضربه های زندگی رو زمانی میخورن که از خودشون غافل میشن و اولین قدم غفلت از خود تعصب بیجاست..تعصب روی هر چیزی حتی روی یه کارگزدان سینما شکی وجود نداره که اگر از دیدگاه فلسفی به فیلم نگاه نکنی هیچ لذتی نخواهی برد و بسته به روحیات و سن و برهه های مختلف زندگی هر کس به نوعی از هر فیلمی لذت میبره به شخصه با این فیلم مالیک بیشتر ارتباط برقرار کردم تا شوالیه جام ها..چون تا حدی چارچوب فیلمنامه حفظ شده بود و موضوع فیلم (پرسش در مورد هستی) مشخص بود/ آیا زندگی مثل یه صفحه پلی لیسته که آهنگ به آهنگ متفاوت میره جلو؟ یا یه سناریو از پیش نوشته شدست؟ یا زایده رفتار خودمونه؟.. ۷/۱۰
1
haamed_ginious
۸ سال پیش
دوستان کسی می دونه چرا کیفیت های یکسانحجم های مختلف دارن
1
ali
۸ سال پیش
حتی ۱٪ هم قصد بی احترامی به علاقه مندان این نوع فیلم ها و آقای ترانس مالیک ندارم فقط حس میکنم یکم چرت بود فیلمش یا شایدم من اون سواد رو ندارم این فیلم رو درک کنم به هرحال خوش بحال کسی که در کش کرده... چون بازیگراش فوق العادن ،،
0
pooria.babayi
۸ سال پیش
ناتالی پورتمن یه فیلم با جان اسنو بازی کرده،شاااااااید اون یه مقدار خوب باشه.اصلاً توقعی الکیهست که بیاد با نولان یا تارانتتینو یا اسکورسیزی کار کنه.سال ۲۰۰۵-۲۰۰۶-۲۰۰۸-۲۰۰۹-۲۰۱۰ واقعاً فیلم های خوبی بازی کرد ولی الان واقعاً ۷ ساله هیچ فیلم فابل توجهی نداره.
8
abtin.azghandi
۸ سال پیش
تقديم به تمامى عزيزانى كه احساس ميكنند اين فيلم ماليك خالى از هر گونه درون مايه يا مضمون خاصيه! ساعات زيادى صرف نوشتن اين اناليز كردم، اميدوارم كه مفيد واقع شده باشه: https://boxd.it/i۶tBT
3
امیر رضا قائمی
۸ سال پیش
رسما بعد از دیدن فیلم
دو تا ب ۱۲ خوردم
سه تا ب ۶
سرگیجه گرفتم با این متد فیلم برداری
1
arj.sahar
۸ سال پیش
وااااااااااااااااااااااااای اخ جون میشل فاسبندر.....
1
grayjouker
۸ سال پیش
گارگردانی وشخصیت پردازی و در مجموعهمه چی به طرز وحشتناکی مزخرف کارگردانی که به هیچ وجه درکی از سینما ندارد واقعا حیف هزینه ای که برای ساخت این فیلم شد یعنی نتوانست در حد پنج دقیقه از بازیگرهاش بازی بگیره نمره :۲
نمیدونم چرا اصن دلم نمی خواد این فیلم رو ببینم! از همون بار اول که تریلرش رو دیدم این حس به وجود اومد :| چیز خیلی زیادی رو از دست میدم با ندیدنش یعنی؟ -___-
1
mojtaba9kahe
۸ سال پیش
این نوع فیلم ها بیشتر مورد پسنده غربی هاس تا ما ایرانیا چون ما برای اینکه تجربه نکردیم نمیتونیم راحت درک کنیم
2
mehran.ifilms
۸ سال پیش
باید آجر های مغزمان با خِشت و سیمانی از افکار کامو,سارتر,نیچه و ... روی هم قرار گرفته باشند تا معده مان هضم شراب تلخ ترنس مالیک را تاب بیاورد...
8
zahirazimi5
۸ سال پیش
یه فیلم بسیار عالی دیگه از مالیک ، نگاه همون نگاه شوالیه ی جام هاست اما سوژه ی مورد واکاوی عوض شده و اینبار داره به روابط عاطفی و فلسفه ی عشق تو دنیای پست مدرن نقب می زنه ، تیک های عصبی رونی مارا و کیت بلانشت تو چند تا سکانس واقعا من رو غافلگیر کرد ، اصلا انتظار همچین بازی های سطح بالا و رها سازی شده ای رو نداشت ، فیلمبرداری و موسیقی فیلم که دیگه نیازی به تعریف من نداره واز مالیک انتظاری جز این هم نمیره که بهترین فیلمبرداری و موسیقی متن امسال رو شاهد باشیم ، دوستان توجه داشته باشن که همچین فیلمهایی رو با یه بار دیدن نمیشه متوجه جزئیات ش شد و از اون دست فیلم های آینده نگرانه در روابط فلسفی ه انسان هاست۱۰ از ۱۰
2
zahirazimi5
۸ سال پیش
یه فیلم بسیار عالی دیگه از مالیک ، نگاه همون نگاه شوالیه ی جام هاست اما سوژه ی مورد واکاوی عوض شده و اینبار داره به روابط عاطفی و فلسفه ی عشق تو دنیای پست مدرن نقب می زنه ، تیک های عصبی رونی مارا و کیت بلانشت تو چند تا سکانس واقعا من رو غافلگیر کرد ، اصلا انتظار همچین بازی های سطح بالا و رها سازی شده ای رو نداشت ، فیلمبرداری و موسیقی فیلم که دیگه نیازی به تعریف من نداره واز مالیک انتظاری جز این هم نمیره که بهترین فیلمبرداری و موسیقی متن امسال رو شاهد باشیم ، دوستان توجه داشته باشن که همچین فیلمهایی رو با یه بار دیدن نمیشه متوجه جزئیات ش شد و از اون دست فیلم های آینده نگرانه در روابط فلسفی ه انسان هاست۱۰ از ۱۰
0
ali_zero206
۸ سال پیش
Cheghadr zer mizanid.gala hamre filsof shodan nazar midano naghd mikonan.yek kalame begid knob bode ya bad
0
Yazdchuri1
۸ سال پیش
باخوندن کامنت اول این صفحه و پاسخ های ملت بهش فقط متوجه یه چیز شدم چقدررررررررررررررر فراستی تو مملکت داشتیم و خبر نداشتیم :/
2
altrixs
۸ سال پیش
میتونم به جرات بگم یکی از افتضاحترین فیلمبرداری هایی که دیدم از آن فیلم های ترنس مارلیک میباشد . نمیدونم ترنس مالیک چه علاقه ای به این نوع فیلمبرداری کودک وارانه و به ظاهر هنری دارد وسطای فیلم آدم سر گیجه میگیرد بس که فیلم بالا و پایین میشه دقیقا همین وضعیت را با فیلم knight of cups به کارگردانی مالیک داشتم که مجبور شدم فیلم را نصفه کاره رها کنم . تا به حال به فیلمی نمره ۱ نداده ام چون به عقیده خودم هر فیلم زیبایی ها و آموزه های منحصر به خودش را دارد ولی به کارگردانیاین فیلم نمره ۱ و به درام آن نمره ۵ میدهم که در مجموع امتیاز ۳ به عقیده بنده لایق آن میباشد.
6
abtin.azghandi
۸ سال پیش
شوالیه پیاله ها یه گفتمان فلسفی عرفانی داره در مورد هستی انسان به معنای هایدگری... یعنی هستی مندی یک عنصر ( که میتونه شخصیت فیلم یا زلزله ای باشه که اول فیلم هست) بر چه مبنایی شکل میگیره اما ترانه به ترانه اصن موضعش فرق ميكنه! اين فيلم به دنبال ماهيت ارتباطه. از نظر ساختاری اینجا نسبت به شوالیه ی پیاله ها، خط داستانی خیلی بیشتر و دقیق تر پیگیری میشه اما فیلم همچنان همون گزین گویه ها رو داره ولی این گزین گویه ها اینجا در خدمت شخصیت پردازی های متفاوت شخصیت ها و گره های روایی دراومدن در حالی که اونجا در خدمت ساختن جهان فیلم و نشون دادن دیالکتیک موجود در یک نگاه فلسفی خاص بودن. به هر حال من هر دو مورد رو فوق العاده دوست داشتم. لينك زير طومارى است كه بنده حقير در مورد فيلم اخر ترنس مليك عزيز نوشتم، متن به زبان انگليسيه و شرمنده اگر نامفهوم بود:): https://boxd.it/hXAkR
4
sajjad13kazemi
۸ سال پیش
واقعا مزخرف بود دان نکنین پشیمون میشین
13
farhanwillmadeit
۸ سال پیش
خوشم نیومد. مگه چقدر از ساخت درخت زندگی گذشته که مالیک انقدر افت کرده؟ باز این و شوالیه جام ها از to the wonder بهتر بودن اما کافی نیست. فیلم بازیگرای توانایی داره اما اصلا خوب بازی نکردن و کاراکترهای جالبی ساخته نشده. حیف... اما مالیک با خط قرمز باریک تا ابد جزو کارگردان فیوریت من می مونه. ۴ از ۱۰
36
Javad.M
۸ سال پیش
شاید همگیه مالیکی ها بعد از دیدن این اثر با بنده موافق باشند که این فیلم به خوبی آثار قبلی این کارگردان مولف نیود، چرا که موضوع عمق نداشت. مالیک باز هم به شکلی مالیخولیایی از دکوپاژهای نا متعارف استفاده میکنه و هرچند خود من این سبک رو میپسندم اما گاهی ،زیادی جلوه میکنه و توی ذوق میزنه. داستان هم اگر بخواهیم با اثر قبلی که دوسال پیش ساخته شده بود (شوالیه جامها)مقایسه کنیم،به این نتیجه خواهیم رسید که بیشترین ضربه رو فیلم از نداشتن مفهوم گیرا برای جذب مخاطب خورد... اثری که با پرش های بی حد،از این لوکیشن به دیگری قراره مارو به نتیجه ای برسونه درحالی که داستانی وجود نداره،باید قوی تر از این پرداخت بشه،مثل شوالیه جامها که مدهوش کننده بود. اما درکل دیدن آثار مالیک بینش قوی،درک والا و حوصله فراوان میطلبه و نمیشه از روی شکم سیری به تماشا نشست و چیزی هم فهمید،اما باز هم این سبک رو دوست دارم و از طرفداران این کارگردان خوب هستم.
3
محمد یادگاری
۸ سال پیش
شاید باورتون نشه ولی این چیزی که الان دیدین #۰۳۹;#۰۳۹;فیلم#۰۳۹;#۰۳۹; بود...منم اولش باورم نمیشد:(
3
arash.peykari
۸ سال پیش
به شخصه با هیچ احدالناسی کار ندارم . فیلمای مالیک برای من فرا تر از دنیای سینما و تصویرگریِ . آثار مالیک بیشتر برای من تجربیات شخصیه مثل سفر کردن به درون طبیعت ؛ طبیعتی که از خود ما نشات گرفته و ما از اون...
5
arman10_2005
۸ سال پیش
به نظر من واقعا ضعيف بود
2
Mahnoosh Majd
۸ سال پیش
نه فیلم Knight of Cups ِش رو دوست داشتم ، نه اینو! :| :| دقیقا همونقدر که نفهمیدم فیلم Stalker ِ آندری تارکوفسکی چی شد آخرش ، اینم نفهمیدم چی شد :))) :|
7
hamidreza farahnak
۸ سال پیش
بهترین چیزه فیلم ترنس مالیک اینه که توی فیلم گم میشی.
6
yahyu.ta
۸ سال پیش
این فیلم قابلیت اینو داره که پنج دقیقه رو ببینید و بقیه شو کلا نبینید و هیچ چیز از دست ندید و از هیج داستانی عقب نیوفتید
7
mohammadkhosh1995
۸ سال پیش
بشینین به صفحه سیاه مانیتورتون خیره بشین بیشتر لذت می برین تا تماشای این فیلم
4
sinaehtesham4
۸ سال پیش
خیلی منتظر این فیلم بودمیکی از خاص ترین کارگردان ها با خاص ترین مفاهیم فقط به شعر تصاویر فیلم های مالیک توجه کنید تا عاشقش شوید حرکات دوربین حتی اگر از مفاهیم هم چیزی ندانید باز عاشقش میشوید مالیک به جای کلمات با دوربین شعر می سراید و تک تکه فیلم هایش شاعرانه است
متاسفم ... متاسفم برای فضای فعلی این سایت ... هنگامی که بنده این سایت را ترک کردم وضعیت بهتری را دارا بود ... انتظار نداشتم اراذلی که در گذشته بهشان اشاره کرده بودم سایت را به تصرف نظرات خام دستانه خود در بیاورند .. دوستان پس از گذشت مدتی با وجود اصرار دوستان گرانقدری که درک بالایی از سینما دارند دوباره به سایت بازگشتم تا شاید بشود دوباره ان فضایی که صمیمیت و در عین حال نگرش هنری به سینما وجود داشت را دوباره به بخش نظرات سایت بازگردانیم و شاید در این بین از شر اراذل همیشگی این سایت که با نظرات خام خود کارگردانان بزرگی همچون مالیک را به سخره گرفته اند اسوده بشویم.. در نبود دوستان عزیزم اقای محمدخانی و درویش و بسیاری دیگر چنین امری بسیار دشوار است ولی باید تلاش خودمان را بکنیم شاید کمی دوباره ممکن شود در چنین فضایی نظردهی کرد .. و اما چه اثر و کارگردانی بهتر از مالیک ... درباره این اثر باید بگویم مالیک ضعیف تر از همیشه عمل کرده است ... ان دیدگاه سابژکتیو و مادی گرای همیشگی کمرنگ تر حاضر شده و اثر شدیدا در بیان روایت منسجم خود دفعی عمل کرده است ... مالیک در این اثر تنها تا حدودی در پردازش شخصیت ها و ایجاد ارتباط میان انها موفق عمل کرده و نتوانسته قدرت خود را در اندازه اثاری چون خط باریک سرخ و روز های بهشت به رخ بیننده بکشد در کنار داستان و شخصیت پردازی فیلمبرداری استاد لوبزکی اصلا در حدی که باید نبود .. استفاده از لنز های ماهی برای ایجاد اغما در زمانی که قرار است ارتباط عاشقانه که یک رابطه شاد و دلپذیر است را ایجاد کند تنها باعث گیج شدن بیننده میشود و همینطور زاویه دید دوربین که در تمام اثر به صورت کج نما بود باعث میشود چنین فیلمی از ان فضای نئورئالی که باید ساخته میشد فاصله بگیرد بازی چند کاراکتر محور اثر قوی اما بیهوده بود اثر در بیان محتوای خود ضعیف عمل میکند هدف اصلی مالیک از فیلم ایجاد حس تصمیم گیری میان یک رابطه عاشقانه و ساده یا رابطه ای کمتر دارای عواطف و شاید مقداری ازادتر بود که همانطور که میبینید به نسبت گذشته مالیک بسیار محتوا بیهوده تر و کمتر درگیر کننده بود امیدوارم دوباره شاهد اثاری در حجم گذشته فیلم های مالیک باشیم ...
0
m.mirshekar247
۸ سال پیش
سلام دوستان من یه سریال یادم میاد شبکه استانی ما میداد داستانش زیاد یادم نیست اینطور بود که سوار یه اسانسور میشدن و وقتی کلید یا دکمش رو میزدن به زمان خاص میرفتن اسم شخصیت یه دختره که تو فیلم بود فکر کنم فکر کنم سوزان بود دقیق یادم نمیاد بازم فکر کنم پدرش رو گم کرده بود این سریال فکر کنم حدودا من ۱۶-۱۷ سال پیش دیده بودم دقیق یادم نیست
سخت شد نه؟ همش گفتم فکر کنم خخخخ ولی اگه میدونید یه راهنمایی کنید
5
sarjukhe1378
۸ سال پیش
این مثلثای عشقی دهن دنیا رو سرویس کرده
11
amir.lovebook
۸ سال پیش
یک فیلم با هر نمره و امتیازی کافیه فقط امضای ترنس مالیک رو داشته باش تا من دان کنم و برای دو ساعت مهمون این عجوبه باشم
3
ahmad.kh.77.0505002
۸ سال پیش
مالیک بزرگترین کارگردان زنده جهان...
6
ali.mohseni1998
۸ سال پیش
به به ، چه لذتی نصیبمون بشه با این فیلم !
0
clark.griffin2016
۸ سال پیش
الان منتظر شانیگ نباشیم؟؟
7
amir.lovebook
۸ سال پیش
درام سینمایی «ترانه به ترانه» (Song to Song) به نویسندگی و کارگردانی مالیک روایتگر ماجرای دو ماجرای عشقی است که در صحنه موسیقی آستین تگزاس به یکدیگر ربط پیدا میکنند.
گروهی از مطرحترین ستارههای حال حاضر سینما شامل کریستین بیل، ناتالی پورتمن، رایان گاسلینگ، مایکل فاسبندر، رونی مارا، کیت بلانشت و بنیسیو دل تورو، بازیگران فیلم جدید کارگردان ۷۳ ساله هستند. از «ترانه به ترانه» به عنوان دنبالهای بر درام عاشقانه و تجربی «به سوی شگفتی» (To the Wonder) ساخته ۲۰۱۲ مالیک یاد میشود که با بازی بن افلک، ریچل مکآدامز و خاویر باردم روی پرده رفت.
به گزارش «ایندی وایر»، کریستین بیل در این فیلم نقش یک فیلمنامهنویس ثروتمند در حال ترقی را بازی میکند. به نوعی میتوان گفت «ترانه به ترانه» - با عنوان قبلی «بیوزن» - نخستین مراقبه مستقیم مالیک بر تلاش برای بقا در فضای خشن و بیرحم هالیوود است، آنهم در قالب هنرمندی منحصربهفرد و مستقل که باید خودش را برای دست و پنجه نرم کردن با باندهای مختلف، وکلا، مدیر برنامهها، زنان، مواد مخدر و خیلی موارد دیگر آماده کند.
خط اصلی داستان فیلم با تمرکز بر صحنه موسیقی آستین تگزاس از آهنگسازها گرفته تا ترانهسرایان و خوانندههایش به تصویر کشیده شده است. به هر حال، مثل همیشه اکران فیلمی جدید از کارگردان «درخت زندگی» بیصبری هوادارانش را به دنبال دارد و باید دید فیلمساز نامزد اسکار، اینبار با عرضه چه تصاویر و قابهایی مخاطب را بر روی صندلی سینما شگفتزده خواهد کرد. میتوانیم با قاطعیت بگوییم که سال ۲۰۱۷ اولین فیلم هنری بزرگ خود را دریافت کرده است.
۵۳%۴/۵ ۴۵% Rotten TomatoesThe Guardian Metascore
1
Seead09377711103
۸ سال پیش
چه عجب!!!!!
1
saaam.nariman
۸ سال پیش
افسوس مالیککککککککککککک!!!!!!
فیلمهاش خیلی خیلی پایین اومده
18
www.padrajustwrqp1
۸ سال پیش
ببینید دوستان یه توصیه ای بهتون میکنم فقط راجع به دیدن فیلم و نه چیز دیگه ای. در مورد کارگردانای بزرگ ( اونایی که از تعریفایی که بعضیا ازشون میکنن ظاهرا واقعا حالیشونه ) اصلا و ابدا به نمره IMDB ( با توجه به اینکه ظاهرا یه معیاری برای میزان لذتی که ممکنه از فیلم ببرید ) توجه نکنید!!! این کارگردانا که اگه سواد درست حسابی سینمایی نداشته باشید نزدیک به ۵۰ درصدشونو اصلا نمیتونید رابطه برقرار کنید اما IMDB اصلا معیار مناسبی برای تشخیص اون ۵۰ درصد باقی مونده نیست! چون دور و بر این کارگردانا بعضی اوقات یه توده ای شکل میگیره که میگن طرف میخواد الکی روشنفکر بازی دربیاره ( بقول خودشون روشنفکری آفت زده ) و اگه متاسفانه این طیف غالب بشن بر عموم معمولا فیلمای اون کارگردان نمره پایین بی دلیل میگیره و دقیقا برعکس یه عده ای هم هستن فیلماشون هرچند غیرقابل درک برای اکثریت اما یه وجهه ی نیمه مقدسی بین مردم پیدا کردن که الکی نمره بالا میدن بدون اینکه حتی بفهمن چی دیدن! برای نمونه معمولا فیلمای سوخوروف گدار مالیک نمره پایین میگیرن اما فیلمای کارگردانایی مثل تارکوفسکی کیشلوفسکی برگمان و خیلی اوقات لذت برده نشده ( فعل من درآوردی ) نمره بالا میگیرن چرا؟ بنظرم اصلا به غیرقابل درک بودن گروه اول ربطی نداره مثلا شما فیلمای پاراجانف رو نشون کسی بده بگو ایشون یه هنرمند که بخاطر آزادمنشی و شرافت هنریش شووروی خیلی اذیتش کرده و از دوستان نزدیک آقای تارکوفسکیه به احتمال بسیار زیاد طرف تعریف میکنه و نمره بالا میده حالا دقیقا همون فیلمو نشون یکی بده قبلش بگو این آقا همش داره فرمگرایی مسخره میکنه و اصلا فیلماش سر و ته نداره و فلان و بهمان بعد ببینه چقدر نظرش با نفر اول فرق میکنه ! ( خودم امتحان کردم که میگم اتفاقا نفر دوم رو از طیف نسبتا روشنفکر انتخاب کردم ) چرا اینهمه طومار نوشتم که بگم فکر نکنید چون فیلمای آقای مالیک نمره کم میگیرن خبر خاصی و هست واقعا چیز برای گفتن دارن همش به همین قضیه برمیگرده .
6
xxmohammadxx
۸ سال پیش
خلق جهان فلسفی در دنیای سینما فقط به دست گدار و مالیک بر میاد هیچکس مثل این دو شخص درآمیختن فلسفه و سینما رو بلد نیست درود بر روح و روان پاک مالیک و به امید یک شاهکار دیگر از این کارگردان نابغه.
25
Ali Fathi
۸ سال پیش
ترنس مالیک مث برگمان و کوبریکه
هیچوقت فیلماش منتقد پسند نبوده
همچنین عامه پسند هم نبوده
کلا پسند نبود
فیلماش مخاطب خاص خودشو داره
7
iman.z1368
۸ سال پیش
((داستان فیلم درباره دو مثلث عشقی و مسائل مربوط به آن است که در یک محفل موسیقیایی در شهر آستینِ تگزاس رخ می دهد.))
مثلث عشقی میخوای فقط برو سراغ هندیا...استادن تو این چیزا...ذوذنقه ی عشقی هم برات میسازن
اونم چه ذوذنقه ای : یه سرش آمیتا باچانه...یه سرش سلمان خان...یه سرش امیرخان...یه سرش شاهرخ خاج
یه سرش درمندرا...یه سرش جبّار سینگ...یه سرشم مثلا من...که من همینجا از این قضیه کناره کشی میکنم
28
h.poori
۸ سال پیش
ترنس مالیک یکی از کاربلدترین کارگردان های تاریخ سینماس من تعجب می کنم از دوستانی که میگن مالیک بعد از روزهای بهشت دیگه فیلم خوبی نساخت یعنی فیلم خط باریک سرخ که یکی از شاهکارهای ژانر جنگی است رو قبول ندارینو می گین فیلم ضعیفیه؟ یعنی فیلم دنیای جدید با اون کارگردانی خاص و متفاوت رو قبول ندارین؟ یعنی فیلم شوالیه جام ها که یکی از شاهکارهای فلسفی تاریخ سینما است رو قبول ندارین ؟
من یکی از طرفداران پر و پا قرص مالیک هستم و یه نظرم خاص ترین فیلم ها رو می سازه اگه دوستان کارهاش رو قبول ندارن به یقین با طرز فکر خاص مالیک رابطه برقرار نکردن
مالیک خاص و متفاوته و قطعا طرفدارانش هم یکی از خاص ترین سینمایی ها هستن.
2
Erfan Behinaein
۸ سال پیش
جوووون رونی مارابازی میکنه .
تموم شد .
19
Ali Fathi
۸ سال پیش
دنیا همچون سیارهای بود در دوردست که توانِ بازگشت به آن را نداشتم ... به این فکر بودم که چه جای خوبی بود، پر از چیزهایی که آدمها به آنها مینگریستند و لذت میبردند».
هالی (سیسی اسپک) در بدلندز
مالیک، زمانی که فیلم میسازد، با همکارانش با تصویرهایی شاعرانه حرف میزند. به مارتین شین در «بدلندز» (۱۹۷۳) گفت «به تفنگِ در دستت همچون یک چوبِ جادو نگاه کن». به تیمِ پس از تولید (تدوینگرها و تنظیمکنندگانِ صدا) در «خطِ قرمزِ باریک» (۱۹۹۸) پیشنهاد کرد «این شبیهِ پایینرفتن در یک رودخانه است و تصویر نیز باید همانطور جاری باشد». و به گوشِ یورگ ویدمر، اُپراتورِ استدیکم، در «دنیای نو» (۲۰۰۵) زمزمه کرد «بلدرچینی در دست داری که آمادهی پرواز است». اینها چهجور دستورهایی هستند که به بازیگرها و تکنیسینهایتان میدهید؟ مالیک با آنها در موردِ چیزهای معمول و متداول حرف نمیزند: روانشناسی درونی یا حالتهای حسّی شخصیتها؛ مضمونها یا جهتگیریهای داستان. او حتّا درموردِ قاببندی نماها یا الگوی تدوینیای که در نظر دارد نیز صحبت نمیکند. که در هر مورد، از کسانی که با او کار میکنند میخواهد که در آن حالت، حالوهوا و در حسّ تسخیرشدهی درونِ یک تصویرِ فیزیکیِ دقیق سُکنا گزینند: در چوبِ جادویی در دست، در آبِ جاری، در پرندهای آمادهی پرواز.
از این گذشته اینها همه تصویرهای حرکت، تغییر، گذر و ناپایداریاند: چوبِ جادو شکلِ چیزها را عوض میکند (و خود به یک تفنگ استحاله مییابد)، آب هیچگاه یک شکلِ ثابت نیست، پرنده تنها برای لحظهای کوتاه در سکون است. طنینی از اِستن براکِیج (که خود شیفتهی پُرشورِ مالیک است) در این جاهطلبیِ شاعرانه دیده میشود: به فیلم درآوردنِ چیزهای جهان (آدمها، حیوانات، گیاهان و جانداران) پیش از آنکه نامی به آنها تعلّق گیرد، پیش از آنکه به صورتِ شکلها، اشیاء و هویتها در آمده باشند. درواقع براکیج فیلمی ساخت که نامش «جاندارانِ بهشت و پس از آن» بود ـ و آیا نامی بهتر از این برای سینمای ترنس مالیک میتوان یافت، با آن دلمشغولیِ محوریاش از اسطورهی بهشت، پیش و پس از هبوط؟
پیش و پس... امّا در حین؟ به دشواری میتوان لحظهای معیّن و دراماتیک را در سینمای مالیک یافت که در آن چیزی رخ میدهد. دقیقاً کِی رابطهی میانِ بیل (ریچارد گر) و ابی (بروک آدامز) در «روزهای بهشت» رو به گسست نهاد؟ در «بدلندز»، دقیقاً کِی این تردید در هالی (سیسی اسپک) شروع شد که نکند کیت (مارتین شین) دیوانه باشد؟ در «خطِ قرمز باریک»، کِی یک تحولِ درونی در سرباز ولش (شان پن) رخ داد که او را از بدبینیِ کلبیمسلکِ سفتوسخت به اشکهای برآمده از روی تأمّل هدایت کرد؟ مالیک دوست دارد که از میانهی هر داستانی، هر کُنشی، هر حسّ ذهنی یا حالوهوایی بگذرد؛ درواقع دورانِ کاری خودِ او، با یک مرحلهی بیستسالهی نامشخص میانِ سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۹۸، رازی بدونِ هر میانهی معمول است (آنچنان که مثلاً دربارهی نقّاشان میگوییم). نیک نولتی این راز را خوب سرِ زبانها انداخت وقتی دریافتش را اینگونه بیان کرد که مالیک چیزی را دارد که هیچ فیلمسازِ بدنهای دیگری در آمریکا ندارد: زمان را...
«زمان»ی که او در اختیار دارد و «زمان»ی که میسازد، «زمان»ی که روی پرده قبض و بسط میدهد حسّی از بیکرانگی به ما میدهد: حسّی حماسی و شاعرانه. امّا دقیقاً چه چیز است که گسترده میشود؟ نه آن لحظه که چیزی در آن رخ میدهد، که تنها پیش و پس... و اینجاست که او خویشاوندیِ هُنری دور از انتظاری با ژانلوک گُدار مییابد (اگرچه نه کامل دور از انتظار وقتی به این فکر کنیم که تا چه اندازه «پییرو خُله» در «بدلندز» حضور دارد): در «تحقیر» متوجهِ آن لحظهای که زن از دوستداشتنِ شوهرش باز میایستد نمیشویم؛ «در ستایشِ عشق» (در یک وقایعنگاری معکوس) پیش و پسِ یک خودکشی را نشان میدهد.
جورجو آگامبنِ فیلسوف این وضعیت را به گونهای تاثیرگذار بیان کرده است: انسان همیشه میان دو حسّ زیستن در لحظهای پیش از ضیافت و در لحظهای پس از ضیافت معلّق است؛ زیستن به گونهای ابدی ناهمزمان با «لحظه» است که همهچیز (احساس، ادراک و کنش؛ شخص، دیگری و محیط) در آن باید در تعادل باشد. زیستن در لحظه، زیستنِ سرنوشتِ خویش: اینها پندارهای معمولِ آمریکاییاند، اما نه آن آمریکایی که مالیک به سویش کشیده میشود.
لحظه، حادثه، سرنوشت، مقصد: سینمای آمریکا، که ژیل دلوز آنرا سینمای اکشنـتصویر خواند، اغلب دلمشغولِ این چیزهاست. در «دومینو» (۲۰۰۵) ساختهی تونی اسکات ـ یک مثالِ کاملاً تصادفی را در نظر میگیریم ـ هر حادثهای با سرعتِ کندتر عرضه میشود، پیشبینی میشود و از هر زاویهی ممکنِ دیگر دوباره نشان داده میشود، همچنان که صدای قهرمانِ زنش برای پنجاهمینبار از اسم، هدف و بازیاش به ما خبر میدهد. او در این لحظههای اوج است که خودش میشود، زندگیاش نمایشی میشود که خود کنترل میکند. هالی نیز در «بدلندز» با زبانِ آمریکایی «سرنوشت محتوم» صحبت میکند: «فکرش را نمیکردم که آنچه در کوچهپسکوچههای این شهرِ آرام میگذرد ممکن است به بدلندز در مونتانا[Montana] ختم شود...».
اما روایتِ او غیرطبیعی، نه قابلِ اعتماد و مملو از خیالپردازیِ فرافکنانه و کلیشههای [برآمده از] رسانههای توده است و درامِ لحظههای او با کیت تا ابد همچون حکایتی که چندان متأثرش نمیکند معلّق میمانَد، که گویا او به صورتِ فیزیکی در چیزی حاضر بود که عمیقاً از آن غایب بود. امّا هالی برای مالیک آدمی ابله یا بیتفاوتتر از هر یکِ از ما، با هر درجهای، نیست که ناهنگام با تجربههایمان هستیم. فیلمهای مالیک عرضهکنندهی بیطرفیاند، امّا نه کِناییاند و نه از نگاهی بالادستانه. این بیطرفیایست همسنخ با بودیسم، یکی از چندین مذهبی که مالیک در عمرش کندوکاو کرد.
«بلدرچینی آمادهی پرواز در دست داری». تجربه چیزی لرزان و ناپایدار در سینمای مالیک است: پرنده پیش از آنکه بفهمیم پرواز کرده است. جالب است وقتی که در مییابیم همهی شخصیتهای داستانی او تا به امروز، از زاویهای، آدمهای مشهور بودهاند، آدمهایی گرفتارشده در موقعیتهایی که بعداً ضبط شده، تمرین شده و بهعنوانِ لحظههایی حیاتی در تاریخ دوباره نمایش داده شدهاند: دو قاتلِ نوجوانِ «پیشقدمِ» جنونزده، چارلز استارکوِدِر [Charles Starkweather] و کارل فیوجِیت [Carel Fugate] (پایهی شخصیتهای کیت و هالی)، سربازانِ نبردِ سرنوشتسازِ گوادلکانال [Guadalcanal]، پوکاهونتاس [Pocahontas] و جان اسمیت در روزهای شکلگیری کشورِ آمریکا.
حتّا چهرههای آشکارا گمنامِ «روزهای بهشت» ناآگاهانه در دلِ یک روایتِ بزرگ زندگی میکنند: در این مورد داستانی از انجیل، کتابِ روت. امّا شخصیتهای مالیک در دلِ داستانشان، در تاریخشان و در سرنوشتشان حضوری کامل ندارند: آنها همچون روح شناورند، شکلنایافته، انعطافپذیر، آماده برای تغییرهای سیمابگون در حالوهوا و در نگرش و نهچندان پایدارتر از نسیم یا رود. وقتی نگاهشان میکنیم، آنها را همانندِ آن چهرههای تاریخی نمییابیم که آگاهاند که دارند سرنوشتِ شخصی یا اجتماعیشان را شکل میدهند. زنِ قهرمانِ «دنیای نو» مثالِ چشمگیرِ این فرآیند است: تنها عنوانبندی پایانیست که او را بهعنوانِ پوکاهونتاسِ اسطورهای مشخص میکند و در طولِ داستان نیز تنها جایی که نامِ قدیمیاش میخواهد بر زبان رانده شود، بیفاصله نامِ انگلیسیاش جایگزین میشود: رِبِکا.
و از اینجاست که چرا در سینمای ترنس مالیک، نظیرِ گُدار، ما مفتونِ خشخشها و زمزمههای جهان میشویم: باد در میانِ علفزاری بلند، تغییرهایی گسترده در نور، موجهای صدا بر فرازِ زمین. انسانها با همان پیوستگیِ تمامی چیزهای طبیعی حضور دارند. هرچند نگاهِ مالیک به «انسان در طبیعت» دلگرمکننده یا زاهدمآبانه نیست. میشل شیون در کتابش در موردِ «خطِ قرمزِ باریک» بنیاد سینمای مالیک را در همپایگیِ [parataxis] فراگیرش میبیند: همهچیز در کنارِ هم حضور دارند، امّا جدا از هم، چیزی به چیزِ دیگر نمیپیوندد. و این است رازِ عشقِ مالیک به فیلمگرفتن از افق و قراردادنش در میانهی مردهی قاب: افق ـ که در خود چیزی واقعی، جامد و مادّی نیست، حتّا یک خط باریک ـ جهان را به دو نیم میکند، به دو بدنهی بیارتباطِ زمین یا دریا و آسمان. ژان دوشه به فراست این سامان را از همان اوّلین لحظههای «بدلندز» تشخیص داد: داستان با شخصیتهای کوچک و شکلنایافتهاش به گونهای بیثبات هر لحظه در میانِ عالم کیهانی و عالمِ زمینی معلّق است، امّا هیچ تماسی بین این دو جهان رخ نمیدهد، هیچ سلسلهمراتبی از علّت و معلول شروع به درهمآمیختنِ این دو نمیکند.
از این نظر یک پیوستگی عمیق میانِ پسزمینهی فلسفی مالیک در هایدگر، ویتگنشتاین و کانت ـ یا بهتعبیرِ معلّمِ پیشینِ مالیک، استنلی کاول، در [کتابِ] «طلبِ شادکامی» «فهم و تفسیرِ مدامِ آنها از تهدیدِ شکّاکیت، امکانِ اینکه جهانی که میبینیم [شاید] همان جهانی نباشد که وجود دارد، که جهان از منظری انسانی قابل شناخت یا در میان گذاشتن نیست» – با نگاهِ سختگیرِ سیمون ویِ [Simone Weil] کاتولیک وجود دارد. برای او نظیرِ سربازانِ «خطِ قرمزِ باریک»، رنج آشکار میکند که خدا برای مدّت زمانی غایب است، غایبتر از یک مردِ مرده، غایبتر از نور در تاریکیِ محض یک سلول. گونهای وحشت تمامِ روح را در خود میبلعد. در حینِ این غیاب چیزی برای دوستداشتن نیست. زندگی آدمی روی زمین همچون ماشینی برای سیمون وی است، سلسلهای سبعانه از حوادثِ غیرِانسانیساز، و این عالَمِ زمینی با ماشینِ رنج تنها در این فاصلهی پُرنشدنی با خدا و ملکوتِ کیهانیست که معنا مییابد، خلأِ سکوتِ الهیست که مغاکِ این شکاف را آکنده میکند. تمام فیلمهای مالیک در امتدادِ این فاصله و سکوت است که طنینانداز میشوند.
در این میان، منطقِ همپایگی [parataxis] حُکمرانی میکند و چیزها را از چیزهای دیگر جدا میکند: و به این خاطر است که در رابطههای میانِ شخصیتها، گسستهای ناگهانی است که رخ میدهد، شکافهایی توضیحناپذیر که در داستانهای مالیک در معنایی دقیق میتوان «پس از حادثه» نامیدشان: نامهای که وداعِ ویرانکننده را به سربازِ حاضر در خطِ مقدّم اطلاع میدهد، جابهجاییِ اسرازآمیز دلبستگی زن در «روزهای بهشت» از عاشقِ مخفیاش به سوی ارباب (سم شپارد) که زن در ابتدا تنها وانمودش میکرد، که با یکی از جملههای روی تصویرِ لیندا (لیندا منز) به گونهای سرد، قاطع و حتّا بیاعتنا بیان میشود (که از مشخّصههای این فیلمهاست): «او عاشقِ ارباب شده بود». در «دنیای نو»، [شاید] به «دلشکستگیِ» جان اسمیت در برابرِ عشقِ اتوپیایی و متعالیای که با پوکاهونتاس قسمت کرده زیاد پرداخته شده باشد، اما آن نیز در انگیزشِ عمیقش کمتر رازآمیز نیست.
امانوئل لوبسکی، فیلمبردارِ «دنیای نو»، از اصولِ کلیِ مشابهِ دگما میگوید که مالیک ابتدا برای پروژهی رها شدهی چهگوارا و بعد برای اینیکی تعیین کرد: «نور طبیعی، نه کرین، نه سهپایهی بزرگ. دوربین روی دست». این خود سرنخیست به چیزی حیرتانگیز در سینمای مالیک تا به امروز: قطعاً فیلمسازانِ بسیار کمی داستانهایشان را تا این حد در فضای باز ساختهاند، در فضای بازِ گستردهی دشتها، مزارع، رودها و دریاچهها. میدانیم که مالیک خود یک آدمِ فضای باز است، و به طورِ مشخص یک پرندهپا ـ نظیرِ قهرمانِ خلوتگزینِ فیلمِ «در جستوجوی فارستر» (۲۰۰۰) که نقشش را شان کانری بازی میکرد، فیلمی که بهنظر میرسد گاس ون سنت برای ستایشی مخفیانه از مالیک طرح ریخته است. اما در این میلِ وافر به جهانِ طبیعی چیزهای بسیار بیشتری هست.
در «بدلندز»، در بیست نما پُرترهای از یک خانهی آتشگرفته نشان داده میشود: در میانِ شعلهها یک تصویرِ مذهبی باسمهای، پرهای طاووس، یک مرغ، میز و صندلیها، یک ساعت، یک تخت، پیانو و صفحههای موسیقیاش و یک بدنِ بیجان دیده میشود. یک تلِ سوررئال از اشیای تباهشونده در کمی بیش از یکدقیقه از زمانِ نمایشش که با قطعهی Musica Poetica اثرِ کارل اُرف و گونیلد کیتمن همراه شده است ـ قطعهای که در اصل برای اجرای بچهها نوشته شده است. میتوانیم بگوییم که کیت و هالی دارند خانه را ترک میکنند، دارند معصومیتِ کودکیشان را پشتِ سر میگذارند، یا به زبانی قاطعتر [میتوانیم بگوییم]، خانه و ارزشهایی را که معادلِ آن است ویران میکنند. امّا برای چنین تفسیری باید فرضکنیم که کیت و هالی واقعاً داستانِ خود را در دست دارند، که آنها کنترلکنندهاند و قهرمانانِ سرنوشتِ خویش، که آنها همچون شورشیانِ آنارشیست با مأموریتی مؤمنانه در ضیافت حضور دارند ـ به جای آنکه کودکانی شکلنیافته و ازلی باشند که هستند.
حتّا به گونهای سرنوشتسازتر، چنین تفسیری چیزی ابتدای
45
Reza.Zaker.Hosseini
۸ سال پیش
و در مورد خلاصه داستان ، من هرگز مثلث عشقی رو درک نکردم یعنی من یک نفر رو دوست دارم اون یک نفر یکی دیگرو دوست داره و اون یکی دیگه منو و یا من دو نفر رو دوست دارم اون دو نفر هم منو دوست دارن هم همدیگرو، در هر صورت یک نفر این وسط همجنسگراست، اگر کسی درک میکنه خوشحال میشم منو اگاه کنه . . . دوستان من هنوز فیلم رو ندیدم پس گیر ندید که درمورد فیلم نظر بده ولی واقعا برام در مورد خلاصه داستان سوال پیش امده و سعینمیکنم بامزه باشم
3
1
۸ سال پیش
ایول رایان گسلینگ مایکل فاسبندر ناتالی پورتمن اصلا همه عشقا
3
nimafalahatchian
۸ سال پیش
این لعنتی بالاخره اومد!!
2
علی کریم نیا
۸ سال پیش
موزیک فیلم دیوانه کننده است
5
zahirazimi5
۸ سال پیش
واااااااااااااای ، ببینید چی اومد ، غیرمنتظره بود
4
mohammadkouhestani69
۸ سال پیش
این فیلم مالیک رو ندیدم ولی این رو بدونید ترنس مالیک با آثاری همچون روزهای بهشت،درخت زندگی،دنیای جدید و خط باریک قرمز برای ابد در تاریخ سینما جاودانه است این فیلم هم ستاره های زیادی داره رفت تو لیست دانلود
139
mosabeghe.harhaftehbrooz2
۸ سال پیش
ترنس مالیک صاحب یک سینمای واقعا پوچ و من دراوردیست یک کارگردان بسیار پر مدعا که به هیچ عنوان مدیوم و قالب سینما را نمیشناسد.
3
pparsa17
۸ سال پیش
بازیگر های بزرگی داره و کارگردان هم آثار خوبی ارائه داده در طول کارنامه هنری
2
mohamad.199270
۸ سال پیش
تریلرش که نشون میداد فیلم بد نیست حالا باید خود فیلم رو ببینیم فقط این رایان گاسلینگ چرا تو این فیلم هم هست؟تو لالالند هم که بود...عجب گیری داده
3
mohsenygod
۸ سال پیش
چقدر کاورش تکراریه! حس میکنم افتادم تو یه لوپ بسته و مدام فیلم های تکراری ساخته میشن. باور کنین حداقل ۴ بار دیگه این کاور رو تو فیلم های دیگه دیدم.
دیدگاه کاربران
دیدگاه خود را با سایر کاربران به اشتراک بگذارید.
اولین فیلم که از مالیک دیدم شوالیه جام ها بود که واقعا نتونستم تحملش کنم. (بیشتر به این دلیل بود که انتظار این مدل فیلمو نداشتم) ولی بعد به سوی شگفتی و ترانه به ترانه رو دیدم و به سبک خاص کارگردان علاقه مند و آشنا شدم. حتما شوالیه جام ها و درخت زندگی را هم باید ببینم.
ولی باید قبول کنیم که علاقه داشتن یا نداشتن به این مدل فیلم ها هیچ ربطی به بالا یا پایین بودن سطح فکر نداره.
یه چیزی توو مایه های فیلم Knight of Cups بود که ناتالی پورتمن توی اون فیلم هم بازی کرده
این نوع فیلم ـا زیبایی خاص خودش ، مخاطب خاص خودش و اعصاب خاص خودشُ می طلبه واقعاً
نمیگم بقیه نمی تونن درکش کنن ولی اعصاب می خواد که بشینی و تا آخرشُ ببینی
شیفت + دیلت
آخه با اینهمه بازیگر تاپ اینجور فیلم درست کنی؟
فیلم برداریش که سرگیجه آوره، چی بود این آخه؟شخصا به خاطر رایان دانلودش کردم ولی ناامید شدم
فيلم song to song يا همان ترانه به ترانه فيلمي درام و رومنس به كارگرداني ترنس ماليك و با بازي ستارگاني همچون رايان گاسلينگ، مايكل فاسبندر، ناتالي پورتمن، كيت بلانشيت و روني مارا كه به لطف وجود چنين ستارگاني هر بيننده اي براي ديدن آن كنجكاو ميشود اما با گذشت چند دقيقه از فيلم متوجه روشي عجيب در شخصيت پردازي ، روايت داستان و حتي فيلمبرداري ميشويم كه گويي كارگردان در پي يك ساختارشكني است اما اين ساختارشكني ها به طور كامل غلط از آب در مي آيد و چيزي جز خستگي بيننده را در پي ندارند.
فيلم به جهت اينكه چيزي براي ارائه ندارد از نماهايي استفاده ميكند كه فرم از فيلم گرفته ميشود و به واسطه ي فيلمبرداري بدي كه در فيلم وجود دارد، بازيگر هيچگونه شانسي براي نشان دادن خود نميابد و به همين دليل شخصيت پردازي درستي صورت نميگيرد و بيننده هيچگونه حس همذات پنداري با كاركترها پيدا نميكند.
نماها و حركت دوربين به گونه اي است كه به بيننده حس تماشاي يك مستند القا ميشود، مستندي درباره ي طبيعت و يا حتي پشت صحنه ي كنسرت كه در خلال آن چند صحنه ي عاشقانه نيز نمايش داده ميشود.
در بعضي از سكانس ها از لنز fish-eye استفاده شده كه هيچگونه نيازي براي وجود اين لنز در اين فيلم احساس نميشود.
فيلم پر است از شخصيت هاي اضافه مثل پدر رايان گاسلينگ، با حذف اين كاركترها و سكانس هاي حاوي اين شخصيت ها، به پيكره ي فيلم هيچ صدمه اي وارد نميشود.
فيلم به طور كلي يك روند تكراري را طي ميكند يعني چند پلان عاشقانه، چند پلان از طبيعت، يك نماي كلوز (كه اصولا شامل حس پشيماني و ناراحتي است) و تكرار همين رويه. شما ميتوانيد به راحتي جاي اين پلان ها را با يكديگر عوض كرده و فيلمي به شكل فيلم موجود را ارائه دهيد كه دليل آن عدم وجود داستان و يا خط روايي درست براي داستان ميباشد.
ديالوگ هاي فيلم نيز هيچ كمكي به پرداخت داستان نميكنند و تنها جمله هاي بي ارزشي هستند كه به زبان مي آيند.
براي مثال ديالوگ هايي كه بين روني مارا و پدرش رد و بدل ميشوند و بيننده اطلاعاتي درباره ي ناراحتي اين شخصيت از گذشته بدست مي آورد ولي سوالي كه پيش مي آيد اين است كه اين اطلاعات چه كمكي به داستان و يا شخصيت پردازي ميكند؟!
در انتهاي فيلم بيننده نه لذتي از تماشاي فيلم برده و نه چيزي به او اضافه شده است و تنها نكته ي مثبت، وجود چند پلان از بازي خوب گاسلينگ، فاسبندر و مارا است كه در قالب نماهاي كلوز ارائه ميشوند و كمترين انتظاري است كه از فيلمي با چنين بازيگراني
ميرود.
امتياز: ٢ از ١٠
چندین ماه منتظر دیدن فیلم جدید ترنس مالیک بودم و بالاخره روز موعود فرا رسید !
دیدن این فیلم برای من که طرفدار ترنس مالیک هستم هم سخت بود و واقعا نسبت به فیلم های اخیرش خط داستانی کمرنگ تری داشت و به طور اغراق آمیزی مالیکی بود !
اما لازم میدونم به چندتا نکته مهمی که تو این فیلم دیدم اشاره کنم:
*** خطر اسپویل فیلم !
فیلم سانگ تو سانگ به غایت فیلم رومانتیک تلخیه که روایتگر داستان یک خیانت و مثلث عشقیه
*این فیلم هم مثل فیلم قبلی مالیک یعنی شوالیه جام ها به جامعه مدرن و نظام سرمایه داری انتقاد میکنه که ارزش ها و عواطف انسانی رو به انحراف کشوندن. (ما با مرد سرمایه داری (مایکل فاسبندر) در صنعت موسیقی رو به رو هستیم که با جاه طلبی ها و فسادش موجب جدایی دو عاشق در جریان داستان میشه (رایان گاسلینگ و رونی مارا) ) مایکل فاسبندر برای رسیدن به پول و موفقیت بیشتر هرکاری انجام میده و با دادن وعده های پوچ به آدم ها در صدد افزایش سود خودشه، و تو این مسیر پوچیش رو با مواد مخدر، روسپی ها و زنبارگی مخفی میکنه
*در طول داستان مدام انسانی هایی رو میبینیم که برای رسیدن به موفقیت و رفاه بیشتر در حال دور شدن از عشق و عواطف شون هستن و در نهایت رضایت خاطر هم بدست نمیارن (به طوریکه ناتالی پورتمن به قدری در طول داستان به پوچی میرسه که نهایتا خودکشی میکنه)
*فیلم مثال بارزی هست از مفهوم فروبستگی انسان مدرن که فرانتس کافکا نویسنده شهیر اهل چک اسلواکی در آثارش به مراتب از اون یاد میکنه، در این فیلم ما شاهد انسان هایی هستیم که به بن بست های فلسفی و احساسی برخوردن و سرگردانن.
*فیلم به طور اختصاصی به چالش های روحی زنان در دنیای مدرن میپردازه که از این حیث شبیه به فیلم به سوی شگفتی ترنس مالیک هست. زن هایی که مدام به دنبال پیدا کردن جایگاهشون در جامعه مرد سالار هستن و همیشه از طرف پارتنر یا خانوادشون به خاطر انتظاراتی که ازشون میشه تحت فشارن (برای آشنایی بیشتر با این مفاهیم به کتاب زن بودن از تونی گرنت رجوع کنید) به عبارتی میشه گفت این فیلم بیشتر از فیلم های اخیر مالیک متمرکز بر حالات روحی زنان در دنیای امروزی هست و رونی مارا شخصیت اصلی فیلم به بهترین شکل با بازی احساسی خودش ما رو تو این تجربه همراهی میکنه.
در کل دیدن این فیلم رو با تمام تلخی هاش به علاقه مندان فیلم های مستقل و خاص پیشنهاد میدم، چون ترنس مالیک با زیبایی و ظرافت هنری تمام، این مفاهیم رو به تصویر میکشه و نهایتا پایان خوب و امیدبخشی رو برای اون در نظر میگیره.
در این فیلم هم عشق نهایتا بر همه چیز پیروز میشه :)
دوربین توی این فیلم خیلی خل و چله و بعضی وقتا زاویه دیدی که به ما میده خیلی بده ولی من به شخصه ریتم فیلم رو دوست داشتم . فیلم طوریه که تقریبا تا اواسط فیلم یه کم گنگ هست ولی کم کم متوجه داستان میشیم . در کل ریتم فیلم به شخصه برای من جدید بود . از این فیلم اگر یک چیز یاد گرفته باشم اینه که هیچ وقت از روی کامنتها راجع به یه فیلم قضاوت نکنم . امتیاز من ۸ از ۱۰
ازنگری و بازانديشی زندگی
نویسنده : آیین فروتن
………………………………….………………………………….…………….....
«...عشق را بايد از نو ابداع كرد. » (آرتور رمبو)
امروزه ديگر مولفههاي سبكي و درونمايههاي ثابت و هميشگي آثار ترنس ماليك، اين سينماگر مستقل و فردگراي امريكايي اهل تگزاس، بر كمتر مخاطبي پوشيده است؛ چه آنان كه به طور كلي سينماي او را ميستايند و چه آنهايي كه فيلمهايش را بنا به دلايلي مشابه (از فقدانِ روايت، شخصيتپردازي و...) نميپسندند. برخي- مشخصا از «درخت زندگي» (٢٠١١) به اين طرف- بر اين باورند كه وي در ورطه تكرار خود درغلتيده و اسير رژيم تصويري معيني شده است و گروهي ديگر گويي كماكان به واسطه دلبستگي به همين نظام قواعد فرمي و نحوي «پايدار» در پي تحسين هر فيلم اين كارگردان برميآيند. اين مقدمه را از اين جهت نوشتهام كه اين پرسش را طرح كنم كه اگر با موافقان يا مخالفان فيلمهاي ماليك - چه در قالبي كلي يا اختلاف بر سر برخي مصاديق - همسو و همصدا شويم، پس آن وقت نوشتن درباره فيلم تازهاي از او كه ظاهرا و در بدو مواجهه، همان عناصر پيشين را در خود دارد، به چه كار ميآيد؟ آيا پذيرش عنصر تكرار - در مقامِ موافق يا مخالف - پيشاپيش ما را از رويارويي مستقيم با اثر جديد بازنميدارد؟
«آواز به آواز»، در لايه ظاهرياش، گويي همان تجربه فرمي يكسان فيلمهاي پيشين ماليك را تكرار ميكند؛ به ويژه اگر درنظر آوريم كه فيلم داستاني قبلي، «شواليه جامها» (٢٠١٥) بود؟ فيلمي كه از سرخوشيهاي مردي صاحب نام و ثروت شروع ميكرد و به سرگشتگيهاي اگزيستانسيال او در تقابلش با جهانِ پُرزرق و برق معاصر ميرسيد و اكنون «آواز به آواز» نيز گويي همين موضوع و درونمايه مشابه را با پارهاي تغييرات دنبال ميكند: در ميانه صنعتِ موسيقي و فستيوالهايي در شهر آستين تگزاس كه به مثابه پسزمينه داستان فيلم به كار ميروند. با «شخصيت»هايي كه با هياهو و حواشي اين فضاي شهرت درگيرودار هستند. ولي آيا به واقع اين همه آن تجربهاي است كه در «آواز به آواز» به تماشايش نشستهايم؟
پيشتر در نوشتهاي درباره «شواليه جامها» اشاره كردهام كه فرآيند «يادآوري» چگونه از خلال فرم فيلم- به طور معين، كاربرد گفتار روي تصوير و ارتباط ميان نريشنها با تصاوير - ميسر شده بود، ولي در « آواز به آواز» چطور؟ آيا در اثر پيشرو كه در سطحِ روبنايي بسيار به ساخته قبلي ميماند، با تجربهاي يكسان، تكراري و عاري از گشايشي تازه طرف هستيم؟ بگذاريد به دقايقِ ابتدايي فيلم اشاره كرده و مسالهاي را از منظرِ نحوه روايت، بهرهگيري از كلام و نسبتش با تصاوير بررسي كنيم. نخستين واژگاني كه در فيلم به گوش ميرسند، ديالوگهايي است كه به صورت voice-over از جانب شخصيت فِي (با بازي روني مارا) ادا ميشوند: «دوراني داشتم كه...»؛ با اين كلمات آغازين، فِي اندكي از تجربههاي ديوانهوار و سرگشتگيهاي گذشتهاش براي ما ميگويد، زماني كه كوشيده بود در ميانه هياهوي دنياي موسيقي و رابطهاش با تهيهكننده متمول و شيطانصفتي به نام كوك (با بازي مايكل فاسبندر) خود را از زندگي عادي و هرروزهاش رها سازد، دوراني كه همراه بوده است با پشيماني و اشتباهات. به واسطه چند پاره تصويري گذرا، فيلم چند شخصيت اصلي كه در ادامه روند اثر، با آنها آشنا ميشويم را در قالبِ يك پيشدرآمد بصري نشان ميدهد؛ گفتار في به صداي موسيقي كه به آرامي واضح ميشود و تصاوير مخاطبان پرتبوتاب در يك فستيوال موسيقي پيوند مييابد؛ موسيقي اوج ميگيرد و لحظاتي بعدتر محو شده و تصوير به نمايي از گامزدنِ شخصيت بي. وي (رايان گاسلينگ) و صداي او روي تصوير كات ميشود: «بايد آواز بخوانيم...»؛ و دوباره كات به في و صداي او: «فكر ميكردم بايد آدمهاي درست را شناخت...». كاربرد توامان افعال ماضي و مضارع در اين نريشنها چه به ما ميگويند؟ همين لحظات گريزپاي و آني اوليه، گويي كافي هستند تا نشان دهند در مواجهه با «آواز به آواز» تجربهاي يكسره دگرگونه- دستكم به لحاظ فرم زماني و ساختار روايي- را شاهد هستيم، تجربهاي تازه كه به سادگي قادر است بر اين مدعا خط بطلان بكشد كه ماليك گرفتار تكرار خود شده است. اگر در «شواليه جامها» منطق نريشنها و ساختار روايي متكي بر فرآيند يادآوري خويشتن فراموششده، تصاوير زندگي و بازيابي حافظه بود، اينجا مشخصا با گونهاي از بازنگري و مرور تصاوير و خاطرات از جانب شخصيتها روياروي هستيم.
با ملاحظه همين منطق بازنگري و مرور تصاوير، جنبه متفاوت ديگري از فيلم تازه قادر است خود را بر ما آشكار كند. در «آواز به آواز» از سوي ديگر، ميتوانيم جنبهاي از ارتباط دوربين با بازيگران را رديابي كنيم كه پيش از اين در سينماي ماليك به چشم نميآمدند؛ آن لحظاتي كه شخصيتها مستقيم به دوربين مينگرند. آشكارا زماني كه ناگهان حس ميكنيم براي مثال فِي با بي. وي يا روندا (ناتالي پورتمن) با كوك به نحوي خودماني گفتوگو ميكنند - انگار كه مردان دوربين را به دست گرفته و زنان رو در روي دوربين، با آنها همكلام ميشوند. حسي شبيه به نظاره يك فيلم خانگي با دوربين شخصي كه مستندگونه مينمايد و اين حس را القا ميكند كه آن صداهاي روي تصوير ممكن است نظراتِ شخصيتها در حال بازنگري فيلم زندگي خودشان باشد! به عبارتي ميتوان اين طور گفت كه نه فقط ما شخصيتها را همراه با نظراتشان در مرور و بازنگري تصاوير شاهد هستيم بلكه گويي آنها خود نيز مخاطب فيلم زندگيشان هستند؛ فيلمي كه به طور كلي ماليك را در مقام راوي و ناظري اغلب همراه و همگام با شخصيتها- اما بيرون از قاب - نگاه ميدارد.
چنين درهمبافتگي فرمالي ميان داستان و مستند، فيلم و زندگي، وقتي ابعاد معينتر و پيچيدهتري به خود ميگيرد كه پسزمينه جهانِ موسيقي مستند فيلم را موكدسازيم. آن زمان كه شخصيتهاي داستاني فيلم با برخي از ستارگان و چهرههاي سرشناس موسيقي (همچون پتي اسميت و ايگي پاپ) به گفتوگو ميپردازند و عملا سبب ميشوند تا مرزِ يك فيلم خيالي و واقعي كمرنگ شود. مشخصتر از همه وقتي پتي اسميت با شخصيت فِي به مانندِ يك آموزگار و مرشد دربابِ دريغ، عشق، نوميدي و اميد صحبت ميكند. اصلا آيا در اين لحظات شخصيتِ داستاني فِي را نظاره ميكنيم يا روني مارا را؟ اين همان پتي اسميت است كه در دنياي موسيقي ميشناسيم يا شخصيتِ داستاني بينام و نشاني كه همچون شخصيتِ واقعي وي در نظر گرفته شده است؟ همچنين در كنار اينها ميتوان، به صحنههاي شبانه حضورِ دو شخصيت اصلي مرد فيلم در سفر مكزيك اشاره كرد و جنس و بافت مستندگونه فيلم كه متفاوت از ديگر بخشهاي فيلم است و البته نبايد فراموش كرد كه ماليك در فيلمهايش (بارزتر از همه، «درخت زندگي» و مستند «سفر زمان» (٢٠١٦) با نريشنِ داستانگونه) از مسيرهاي متفاوتي به تجربه با فرمهاي تصويري/روايي توامان داستاني و مستند پرداخته است.
ولي حتي اين مساله تمام ماجرا نيست. به موازات ادامه فرآيند فيلم نريشنها و صداهاي روي تصوير هربار ناپديد ميشوند تا تصاوير فيلم از خلال پارههاي تصويري و ديالوگهاي سرصحنه بروز كنند؛ اما گفتارهاي بيرون از قاب، دوباره ظاهر ميشوند و اينبار وقتي ميشنويم كه افعالِ ماضي اين جملات، ناگهان خود را به افعال مضارع پيوند ميزنند تجربه حسيمان از فيلم سمتوسويي نو به خود ميگيرد؛ زماني كه صداي فِي (مارا) را ميشنويم كه ميگويد: «من كي هستم؟» و پس از چند پاره تصويري اندك از عشق و رابطهاش با بي. وي (گاسلينگ) جملاتي را ميشنويم كه فيلم نام خود را از آن گرفته است: «فكر ميكردم ميتوانيم [... ] از آوازي به آوازي ديگر زندگي كنيم».
با توجه به اين دو گونه متفاوت از نريشن كه به فاصلهاي كوتاه از يكديگر به بيان درميآيند شايد بتوانيم اين طور تصور كنيم كه نريشنِ نخست واگويه دروني شخصيت است درون صحنه فيلم، با خود يا گاه پژواكي از حرفهاي ناگفته به ديگري (مولفهاي آشنا از كاربرد نريشن در سينماي ماليك)؛ و نريشن دوم، با كاربستِ افعال گذشته، گفتاري كه بيرون از فيلم بر اساس همان منطق بازنگري، بازگويي به زبان آورده ميشود؛ نه فقط با خود بلكه حتي با شخصيت مقابل كه خارج از فيلم حضور دارد (ويژگي متمايز و معين اين فيلم) .
به تعبيري ديگر، بگذاريد اينطور بيان كنيم: براي مثال، بي. وي در ابتداي فيلم ميگويد «بايستي آواز بخوانيم...» و چندين دقيقه بعدتر فِي بيان ميكند «فكر ميكردم ميتوانيم [... ] از آوازي به آوازي ديگر زندگي كنيم»؛ پس شخصيتها نه فقط درون فيلم بلكه همچنان بيرون از آن (پس از اتمامش) با همديگر گفتوگو ميكنند. شبيه به خاطرات پرفراز و نشيب عاشقانه يك زوج كه آنچه را از سرگذراندهاند مستقلا يا با يكديگر مرور ميكنند يا صداي كوك (فاسبندر) كه گويي از مغاك تنهايي و انزوايش پس از جدايي از في و مرگ روندا (پورتمن) اكنون جايي بيرون از فيلم در واگويهاي بازانديشانه با خود، با في و براي ما درباره بي. وي سخن ميگويد: «ما با هم بوديم حتي قبل از اينكه او ما را بشناسد.»
مخالفان ماليك اعتقاد دارند كه سينماي وي فاقد شخصيتپردازي است و موافقان او شرح ميدهند كه او چطور در عوض شخصيت از نمودها و تجليهاي تجسديافته انساني - گهگاه حتي در قالبي استعاري (مثلا در فيلم تازه، فاسبندر به مثابه تجلي شيطان، يا گاسلينگ و مارا به عنوان استعارهاي از آدم و حوا) - بهره ميگيرد. ولي شخصا مايل هستم - دستكم درباره « آواز به آواز» - رويكرد ديگري را پيشنهاد بدهم: آيا با توجه به آن ساختار فرمي و صورتبندي نحوي كه بيان شد، و با نظر به اينكه فيلم نه آشكارا خود را كاملا در قالب داستاني مينشاند و نه مستند و مهمتر از همه اين واقعيت كه گويي با تصاويري مواجه هستيم كه آزادانه از خلال تداعي بازنگرانه و بازانديشانه شخصيتها در برابر ديدگانمان احضار ميشوند، همچنان بايستي پرداخت و پردازش پيشاپيش شخصيتها به روشهاي معمول فيلمهاي داستاني را انتظار داشته باشيم؟ براي آدمهايي چنين فيزيكي و آني كه در لحظه و اكنون ديدارمان، زنده و بيواسطه جان مييابند توقع كدام شخصيتپردازي دقيق، پُرجزييات يا ارايه پيشينه داستاني را بايد داشت؟ و از سوي ديگر، چطور ميتوان «وجود»هايي اينچنين زنده و عيني را به تمثيلهايي فرامتني تقليل داد؟ تعابيري از قبيل، شيطان يا آدم و حوا، شايد كنايههايي اجمالي در حاشيه بحث از فيلم باشند ولي مطلقا غيرضروري هستند. حتي بحث جايي به آنجا ميكشد كه عدهاي شخصيت كوك را به مثابه «نيروي شر» قلمداد ميكنند و بعدتر اين شيوه مواجهه با تجسم شر را بيظرافت و سطحي ميخوانند!
اگر به واقع شخصيت كوك، تمثيلي از شيطان و شر مطلق است پس چگونه است كه شخصيت روندا با مرگ خود او را رستگار كرده يا كموبيش وي را به حس ترديد در خود سوق ميدهد؟ حركت فاسبندر در قالب حركات سينهخيز يك كودك (كه در سينماي ماليك آشناست) يا موسيقياي كه با حالت چهره پشيمان و درهمشكستهاش يكي ميشود يا آن اشكي كه در چشمان او حلقه ميزند، به وضوح از هر نگره تمثيلي و استعاري فراتر ميرود.
اين پرهيز از مرزبنديهاي سياه و سفيد همان اندازه كه در نسبت با شخصيت كوك به چشم ميآيد در ارتباط با ديگر شخصيتها نيز صادق است: في از شر تجربههاي تاريك خود رها ميشود و مسير عشق را پيش ميگيرد، بي. وي. پس از پي بردن به گذشته في از مسير عشق خود دور شده، با آماندا آشنا ميشود و در نهايت آماندا را ترك گفته و عملا به احساس او بيتوجهي ميكند، روندا به عنوان دختر جواني از طبقه پايينتر (و همچنين براي كمك به مادرش) با كوك ازدواج كرده، مسير تباهي و سپس رهايي را پيش ميگيرد.
پس براي هيچ يك از شخصيتها، نه طريقتي ثابت وجود دارد، نه مقصدي از پيش معين يا قضاوتي پيشيني؛ آدمهاي «آواز به آواز»، وجودهايي هستند زنده و ملموس، با همه سرگشتگيها، آمال، خطاها، عشقها، تيرگيها و روشنيهاي دروني و پيراموني انساني. اكنون كه به تاريكيها و روشناييهاي توامان درون آدمها و دنياي بيرونيشان اشاره كرديم خوب است كه تصوير پاياني «شواليه جامها» را با تصوير آغازين «آواز به آواز» مقايسه كنيم. فيلم پيشين با نمايي از درون تونلي تاريك به سمت روشنايي پايان مييافت كه تبعا جمعبندي پاياني سرراستي بود اما فيلم تازه، با نمايي متفاوت آغاز ميشود: دري گشوده شده و نور از بيرون به فضاي داخلي تابيده ميشود ولي اين شخصيت في است كه در تاريكي گوشه گرفته و نگاه فاسبندر از ميان روشنايي با چشمي برافروخته او را نظاره ميكند.
پس برخلاف تصور مخالفان فيلم كه ماليك را گرفتار در نظام تصويري و نشانگاني ثابت، تكراري و خدشهناپذير توصيف ميكنند، درمييابيم كه ابدا در جهان ماليك اين مولفههاي تصويري و نشانگان بصري لزوما دلالتي يكسان ندارند و فيلمساز آگاهانه با چرخشها و پيچشهايي در كاربرد اين عناصر، به بازنگري و بازانديشي در آنها پرداخته، حتي برآن است بسياري از عناصر ثابت خود را مسالهساز كرده و به چالش بكشد. براي نمونه تكميلي ديگر، حتي ميتوان به تصاوير نخستين از كريستين بيل در «شواليه جامها» در طبيعت كويري پيرامونش كه واجد حس سردرگمي و گمگشتگي است نگاه كرد و آن را در نقطه مقابل تصوير في و بي. وي. از همبستگي عاطفيشان در بيابان عشق و رستگاري در نظر آورد؛ آنگاه كه پس از كلنجارهاي بسيار، به تعبير آرتور رمبو (از آنجا كه در صحنهاي از فيلم به او ارجاع داده ميشود) سرانجام عشق را از نو ميآفرينند.
«آواز به آواز» بيشك با همه تجربههاي فرمي تازهاش، همچنان فيلمي است از ترنس ماليك. با قطعات و پارههاي تصويري، كلامي و موسيقايي (بيش از هر فيلم ديگر كلاسيك و معاصر) كه سبكبال در جريان هستند. نظم حركت فيگورها درون قاب، هارموني دستها و قدمها، جسم و روح. بهرهگيري از تركيبهاي رنگي آگاهانه (براي نمونه رنگ قرمز يا سبز لباس شخصيتها در امتداد زردي يك ديوار و آبي آسمان)، نورهاي طبيعي روز و نورپردازيهاي الوان شبانه.
يا حتي اشكها و بغضهايي كه بر سيماي وجودهاي انساني فيلم پديدار ميشوند؛ مسالهاي كه هرگز حتي با كيفيتي اينچنين حسي و زنده در فيلمهاي قبلي او به چشم نميآمد. يا پرواز آزادانه پرندگان، يا حتي حضورشان، دو قوي شناور بر آب، مرغ عشقي در مكزيك يا پرندگان مصنوعي شناور از سقف و تقارنه
فیلمش رسما چرت بود گول بازیگرانش نخورید ارزش دانلود نداره فیلم واقعا کسل کننده بود
بادیدن این فیلم بیشتر از همیشه به عامه پسند نبودن فیلم های مالیک پی بردم و اینکه همه نقد هایی که درونمایه اش احساسات شخصی منتقد باشه پوچ به حساب میاد برای اینکه اصلا موضوع فیلم موضوعی نرمال نیست که برای هرکسی قابل قبول باشه.
اگر توقعمون رو همتراز با سطح کارهای کارگردان قرار بدیم بعد ازدیدن فیلم نظراتمون رو با محتوا های کوبنده روانه ی سایت نمیکنیم.
این فیلم از اون دسته فیلم هایی نیست که بعد از دیدنش به دنبال نتیجه گیری یا چیزهایی از این قبیل باشیم.چون ظاهرا هدف کارگردان فقط و فقط غرق کردن بیننده در فضای فیلم و برقراری ارتباط با احساسات شخصیت ها و فضای فیلم است
با اشاره به فیلمبرداری ضعیف و اشکالهای دیگه ۷ از ۱۰ امتیاز مناسبی باید باشه!
آرین Drama کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی که یه همچین فیلمی با یه همچین کارگردان و همچین بازیگرایی اومده.
به نظرم این فیلم بر خلاف فیلم شوالیه جام ها که بیشتر دارای مفاهیم علی الخصوص فلسفی بود و داستان گویی خاصی نداشت این فیلم داری نیمچه داستان بی جانیست که در انتهای فیلم می گوییم کاش این داستان از همان اول تغریف نمی شد اما نمی شود که فیلم های مالیک رو دید و اندک بهره ای از مفاهیم موجود در فیلم نبرد پس در کل فیلمیست که ارزش صرف وقت دارد و آدم رو در سکانس هایی به فکر فرو میبرد.این حقیقت رو قبول کنیم که مالیک سینماگر تجربیست و قصد او از فیلم سازی همراهی مخاطبان عام نیست بلکه او از این لذت می برد که جهان تجربی خود را فیلم کند همانند نقاشی که درونیات خود را بر روی بوم نقاشی می آورد و همه هنرمندان به دنبال کسب سود نیستند و هنر رو بعنوان دریچه ای از دنیای پیچیده ذهنی خود می دانند
از نوع فیلم برداریش اصلاً خوشم نیومد
۳ از ۱۰
انسان ها بزرگترین ضربه های زندگی رو زمانی میخورن که از خودشون غافل میشن و اولین قدم غفلت از خود تعصب بیجاست..تعصب روی هر چیزی حتی روی یه کارگزدان سینما
شکی وجود نداره که اگر از دیدگاه فلسفی به فیلم نگاه نکنی هیچ لذتی نخواهی برد و بسته به روحیات و سن و برهه های مختلف زندگی هر کس به نوعی از هر فیلمی لذت میبره
به شخصه با این فیلم مالیک بیشتر ارتباط برقرار کردم تا شوالیه جام ها..چون تا حدی چارچوب فیلمنامه حفظ شده بود و موضوع فیلم (پرسش در مورد هستی) مشخص بود/ آیا زندگی مثل یه صفحه پلی لیسته که آهنگ به آهنگ متفاوت میره جلو؟ یا یه سناریو از پیش نوشته شدست؟ یا زایده رفتار خودمونه؟.. ۷/۱۰
دوستان
کسی می دونه چرا کیفیت های یکسانحجم های مختلف دارن
حتی ۱٪ هم قصد بی احترامی به علاقه مندان این نوع فیلم ها و آقای ترانس مالیک ندارم
فقط حس میکنم یکم چرت بود فیلمش یا شایدم من اون سواد رو ندارم این فیلم رو درک کنم
به هرحال خوش بحال کسی که در کش کرده...
چون بازیگراش فوق العادن ،،
ناتالی پورتمن یه فیلم با جان اسنو بازی کرده،شاااااااید اون یه مقدار خوب باشه.اصلاً توقعی الکیهست که بیاد با نولان یا تارانتتینو یا اسکورسیزی کار کنه.سال ۲۰۰۵-۲۰۰۶-۲۰۰۸-۲۰۰۹-۲۰۱۰
واقعاً فیلم های خوبی بازی کرد ولی الان واقعاً ۷ ساله هیچ فیلم فابل توجهی نداره.
تقديم به تمامى عزيزانى كه احساس ميكنند اين فيلم ماليك خالى از هر گونه درون مايه يا مضمون خاصيه! ساعات زيادى صرف نوشتن اين اناليز كردم، اميدوارم كه مفيد واقع شده باشه:
https://boxd.it/i۶tBT
رسما بعد از دیدن فیلم
دو تا ب ۱۲ خوردم
سه تا ب ۶
سرگیجه گرفتم با این متد فیلم برداری
وااااااااااااااااااااااااای اخ جون میشل فاسبندر.....
گارگردانی وشخصیت پردازی و در مجموعهمه چی به طرز وحشتناکی مزخرف کارگردانی که به هیچ وجه درکی از سینما ندارد واقعا حیف هزینه ای که برای ساخت این فیلم شد یعنی نتوانست در حد پنج دقیقه از بازیگرهاش بازی
بگیره نمره :۲
آقا دروغ چرا واسه صحنه های عاشقانه اش فقط دان میکنم داستانم دایورته!
زیر نووووووووووووووویس
نمیدونم چرا اصن دلم نمی خواد این فیلم رو ببینم! از همون بار اول که تریلرش رو دیدم این حس به وجود اومد :|
چیز خیلی زیادی رو از دست میدم با ندیدنش یعنی؟ -___-
این نوع فیلم ها بیشتر مورد پسنده غربی هاس تا ما ایرانیا چون ما برای اینکه تجربه نکردیم نمیتونیم راحت درک کنیم
باید آجر های مغزمان با خِشت و سیمانی از افکار کامو,سارتر,نیچه و ... روی هم قرار گرفته باشند تا معده مان هضم شراب تلخ ترنس مالیک را تاب بیاورد...
یه فیلم بسیار عالی دیگه از مالیک ، نگاه همون نگاه شوالیه ی جام هاست اما سوژه ی مورد واکاوی عوض شده و اینبار داره به روابط عاطفی و فلسفه ی عشق تو دنیای پست مدرن نقب می زنه ، تیک های عصبی رونی مارا و کیت بلانشت تو چند تا سکانس واقعا من رو غافلگیر کرد ، اصلا انتظار همچین بازی های سطح بالا و رها سازی شده ای رو نداشت ، فیلمبرداری و موسیقی فیلم که دیگه نیازی به تعریف من نداره واز مالیک انتظاری جز این هم نمیره که بهترین فیلمبرداری و موسیقی متن امسال رو شاهد باشیم ، دوستان توجه داشته باشن که همچین فیلمهایی رو با یه بار دیدن نمیشه متوجه جزئیات ش شد و از اون دست فیلم های آینده نگرانه در روابط فلسفی ه انسان هاست۱۰ از ۱۰
یه فیلم بسیار عالی دیگه از مالیک ، نگاه همون نگاه شوالیه ی جام هاست اما سوژه ی مورد واکاوی عوض شده و اینبار داره به روابط عاطفی و فلسفه ی عشق تو دنیای پست مدرن نقب می زنه ، تیک های عصبی رونی مارا و کیت بلانشت تو چند تا سکانس واقعا من رو غافلگیر کرد ، اصلا انتظار همچین بازی های سطح بالا و رها سازی شده ای رو نداشت ، فیلمبرداری و موسیقی فیلم که دیگه نیازی به تعریف من نداره واز مالیک انتظاری جز این هم نمیره که بهترین فیلمبرداری و موسیقی متن امسال رو شاهد باشیم ، دوستان توجه داشته باشن که همچین فیلمهایی رو با یه بار دیدن نمیشه متوجه جزئیات ش شد و از اون دست فیلم های آینده نگرانه در روابط فلسفی ه انسان هاست۱۰ از ۱۰
Cheghadr zer mizanid.gala hamre filsof shodan nazar midano naghd mikonan.yek kalame begid knob bode ya bad
باخوندن کامنت اول این صفحه و پاسخ های ملت بهش فقط متوجه یه چیز شدم
چقدررررررررررررررر فراستی تو مملکت داشتیم و خبر نداشتیم :/
میتونم به جرات بگم یکی از افتضاحترین فیلمبرداری هایی که دیدم از آن فیلم های ترنس مارلیک میباشد . نمیدونم ترنس مالیک چه علاقه ای به این نوع فیلمبرداری کودک وارانه و به ظاهر هنری دارد وسطای فیلم آدم سر گیجه میگیرد بس که فیلم بالا و پایین میشه دقیقا همین وضعیت را با فیلم knight of cups به کارگردانی مالیک داشتم که مجبور شدم فیلم را نصفه کاره رها کنم . تا به حال به فیلمی نمره ۱ نداده ام چون به عقیده خودم هر فیلم زیبایی ها و آموزه های منحصر به خودش را دارد ولی به کارگردانیاین فیلم نمره ۱ و به درام آن نمره ۵ میدهم که در مجموع امتیاز ۳ به عقیده بنده لایق آن میباشد.
شوالیه پیاله ها یه گفتمان فلسفی عرفانی داره در مورد هستی انسان به معنای هایدگری... یعنی هستی مندی یک عنصر ( که میتونه شخصیت فیلم یا زلزله ای باشه که اول فیلم هست) بر چه مبنایی شکل میگیره اما ترانه به ترانه اصن موضعش فرق ميكنه! اين فيلم به دنبال ماهيت ارتباطه.
از نظر ساختاری اینجا نسبت به شوالیه ی پیاله ها، خط داستانی خیلی بیشتر و دقیق تر پیگیری میشه اما فیلم همچنان همون گزین گویه ها رو داره ولی این گزین گویه ها اینجا در خدمت شخصیت پردازی های متفاوت شخصیت ها و گره های روایی دراومدن در حالی که اونجا در خدمت ساختن جهان فیلم و نشون دادن دیالکتیک موجود در یک نگاه فلسفی خاص بودن. به هر حال من هر دو مورد رو فوق العاده دوست داشتم.
لينك زير طومارى است كه بنده حقير در مورد فيلم اخر ترنس مليك عزيز نوشتم، متن به زبان انگليسيه و شرمنده اگر نامفهوم بود:):
https://boxd.it/hXAkR
واقعا مزخرف بود دان نکنین پشیمون میشین
خوشم نیومد.
مگه چقدر از ساخت درخت زندگی گذشته که مالیک انقدر افت کرده؟ باز این و شوالیه جام ها از to the wonder بهتر بودن اما کافی نیست. فیلم بازیگرای توانایی داره اما اصلا خوب بازی نکردن و کاراکترهای جالبی ساخته نشده.
حیف... اما مالیک با خط قرمز باریک تا ابد جزو کارگردان فیوریت من می مونه.
۴ از ۱۰
شاید همگیه مالیکی ها بعد از دیدن این اثر با بنده موافق باشند که این فیلم به خوبی آثار قبلی این کارگردان مولف نیود،
چرا که موضوع عمق نداشت.
مالیک باز هم به شکلی مالیخولیایی از دکوپاژهای نا متعارف استفاده میکنه و هرچند خود من این سبک رو میپسندم اما گاهی ،زیادی جلوه میکنه و توی ذوق میزنه.
داستان هم اگر بخواهیم با اثر قبلی که دوسال پیش ساخته شده بود (شوالیه جامها)مقایسه کنیم،به این نتیجه خواهیم رسید که بیشترین ضربه رو فیلم از نداشتن مفهوم گیرا برای جذب مخاطب خورد...
اثری که با پرش های بی حد،از این لوکیشن به دیگری قراره مارو به نتیجه ای برسونه درحالی که داستانی وجود نداره،باید قوی تر از این پرداخت بشه،مثل شوالیه جامها که مدهوش کننده بود.
اما درکل دیدن آثار مالیک بینش قوی،درک والا و حوصله فراوان میطلبه و نمیشه از روی شکم سیری به تماشا نشست و چیزی هم فهمید،اما باز هم این سبک رو دوست دارم و از طرفداران این کارگردان خوب هستم.
شاید باورتون نشه ولی این چیزی که الان دیدین #۰۳۹;#۰۳۹;فیلم#۰۳۹;#۰۳۹; بود...منم اولش باورم نمیشد:(
به شخصه با هیچ احدالناسی کار ندارم . فیلمای مالیک برای من فرا تر از دنیای سینما و تصویرگریِ . آثار مالیک بیشتر برای من تجربیات شخصیه مثل سفر کردن به درون طبیعت ؛ طبیعتی که از خود ما نشات گرفته و ما از اون...
به نظر من واقعا ضعيف بود
نه فیلم Knight of Cups ِش رو دوست داشتم ، نه اینو! :| :| دقیقا همونقدر که نفهمیدم فیلم Stalker ِ آندری تارکوفسکی چی شد آخرش ، اینم نفهمیدم چی شد :))) :|
بهترین چیزه فیلم ترنس مالیک اینه که توی فیلم گم میشی.
این فیلم قابلیت اینو داره که پنج دقیقه رو ببینید و بقیه شو کلا نبینید و هیچ چیز از دست ندید و از هیج داستانی عقب نیوفتید
بشینین به صفحه سیاه مانیتورتون خیره بشین بیشتر لذت می برین تا تماشای این فیلم
خیلی منتظر این فیلم بودمیکی از خاص ترین کارگردان ها با خاص ترین مفاهیم فقط به شعر تصاویر فیلم های مالیک توجه کنید تا عاشقش شوید حرکات دوربین حتی اگر از مفاهیم هم چیزی ندانید باز عاشقش میشوید مالیک به جای کلمات با دوربین شعر می سراید و تک تکه فیلم هایش شاعرانه است
زیــــــــــــــر نویــــــــــــــــــــــــــــــــــس لطـــــــــــــــــــفا
یه مسلمونی ترجمه نمیکنه؟
متاسفم ... متاسفم برای فضای فعلی این سایت ... هنگامی که بنده این سایت را ترک کردم وضعیت بهتری را دارا بود ... انتظار نداشتم اراذلی که در گذشته بهشان اشاره کرده بودم سایت را به تصرف نظرات خام دستانه خود در بیاورند ..
دوستان پس از گذشت مدتی با وجود اصرار دوستان گرانقدری که درک بالایی از سینما دارند دوباره به سایت بازگشتم تا شاید بشود دوباره ان فضایی که صمیمیت و در عین حال نگرش هنری به سینما وجود داشت را دوباره به بخش نظرات سایت بازگردانیم و شاید در این بین از شر اراذل همیشگی این سایت که با نظرات خام خود کارگردانان بزرگی همچون مالیک را به سخره گرفته اند اسوده بشویم.. در نبود دوستان عزیزم اقای محمدخانی و درویش و بسیاری دیگر چنین امری بسیار دشوار است ولی باید تلاش خودمان را بکنیم شاید کمی دوباره ممکن شود در چنین فضایی نظردهی کرد ..
و اما چه اثر و کارگردانی بهتر از مالیک ...
درباره این اثر باید بگویم مالیک ضعیف تر از همیشه عمل کرده است ... ان دیدگاه سابژکتیو و مادی گرای همیشگی کمرنگ تر حاضر شده و اثر شدیدا در بیان روایت منسجم خود دفعی عمل کرده است ... مالیک در این اثر تنها تا حدودی در پردازش شخصیت ها و ایجاد ارتباط میان انها موفق عمل کرده و نتوانسته قدرت خود را در اندازه اثاری چون خط باریک سرخ و روز های بهشت به رخ بیننده بکشد
در کنار داستان و شخصیت پردازی فیلمبرداری استاد لوبزکی اصلا در حدی که باید نبود .. استفاده از لنز های ماهی برای ایجاد اغما در زمانی که قرار است ارتباط عاشقانه که یک رابطه شاد و دلپذیر است را ایجاد کند تنها باعث گیج شدن بیننده میشود و همینطور زاویه دید دوربین که در تمام اثر به صورت کج نما بود باعث میشود چنین فیلمی از ان فضای نئورئالی که باید ساخته میشد فاصله بگیرد
بازی چند کاراکتر محور اثر قوی اما بیهوده بود
اثر در بیان محتوای خود ضعیف عمل میکند
هدف اصلی مالیک از فیلم ایجاد حس تصمیم گیری میان یک رابطه عاشقانه و ساده یا رابطه ای کمتر دارای عواطف و شاید مقداری ازادتر بود که همانطور که میبینید به نسبت گذشته مالیک بسیار محتوا بیهوده تر و کمتر درگیر کننده بود
امیدوارم دوباره شاهد اثاری در حجم گذشته فیلم های مالیک باشیم ...
سلام دوستان
من یه سریال یادم میاد شبکه استانی ما میداد داستانش زیاد یادم نیست
اینطور بود که سوار یه اسانسور میشدن و وقتی کلید یا دکمش رو میزدن به زمان خاص میرفتن
اسم شخصیت یه دختره که تو فیلم بود فکر کنم فکر کنم سوزان بود دقیق یادم نمیاد
بازم فکر کنم پدرش رو گم کرده بود
این سریال فکر کنم حدودا من ۱۶-۱۷ سال پیش دیده بودم دقیق یادم نیست
سخت شد نه؟
همش گفتم فکر کنم خخخخ
ولی اگه میدونید یه راهنمایی کنید
این مثلثای عشقی دهن دنیا رو سرویس کرده
یک فیلم با هر نمره و امتیازی کافیه فقط امضای ترنس مالیک رو داشته باش تا من دان کنم و برای دو ساعت مهمون این عجوبه باشم
مالیک بزرگترین کارگردان زنده جهان...
به به ، چه لذتی نصیبمون بشه با این فیلم !
الان منتظر شانیگ نباشیم؟؟
درام سینمایی «ترانه به ترانه» (Song to Song) به نویسندگی و کارگردانی مالیک روایتگر ماجرای دو ماجرای عشقی است که در صحنه موسیقی آستین تگزاس به یکدیگر ربط پیدا میکنند.
گروهی از مطرحترین ستارههای حال حاضر سینما شامل کریستین بیل، ناتالی پورتمن، رایان گاسلینگ، مایکل فاسبندر، رونی مارا، کیت بلانشت و بنیسیو دل تورو، بازیگران فیلم جدید کارگردان ۷۳ ساله هستند. از «ترانه به ترانه» به عنوان دنبالهای بر درام عاشقانه و تجربی «به سوی شگفتی» (To the Wonder) ساخته ۲۰۱۲ مالیک یاد میشود که با بازی بن افلک، ریچل مکآدامز و خاویر باردم روی پرده رفت.
به گزارش «ایندی وایر»، کریستین بیل در این فیلم نقش یک فیلمنامهنویس ثروتمند در حال ترقی را بازی میکند. به نوعی میتوان گفت «ترانه به ترانه» - با عنوان قبلی «بیوزن» - نخستین مراقبه مستقیم مالیک بر تلاش برای بقا در فضای خشن و بیرحم هالیوود است، آنهم در قالب هنرمندی منحصربهفرد و مستقل که باید خودش را برای دست و پنجه نرم کردن با باندهای مختلف، وکلا، مدیر برنامهها، زنان، مواد مخدر و خیلی موارد دیگر آماده کند.
خط اصلی داستان فیلم با تمرکز بر صحنه موسیقی آستین تگزاس از آهنگسازها گرفته تا ترانهسرایان و خوانندههایش به تصویر کشیده شده است. به هر حال، مثل همیشه اکران فیلمی جدید از کارگردان «درخت زندگی» بیصبری هوادارانش را به دنبال دارد و باید دید فیلمساز نامزد اسکار، اینبار با عرضه چه تصاویر و قابهایی مخاطب را بر روی صندلی سینما شگفتزده خواهد کرد.
میتوانیم با قاطعیت بگوییم که سال ۲۰۱۷ اولین فیلم هنری بزرگ خود را دریافت کرده است.
۵۳%۴/۵ ۴۵%
Rotten TomatoesThe Guardian Metascore
چه عجب!!!!!
افسوس مالیککککککککککککک!!!!!!
فیلمهاش خیلی خیلی پایین اومده
ببینید دوستان یه توصیه ای بهتون میکنم فقط راجع به دیدن فیلم و نه چیز دیگه ای. در مورد کارگردانای بزرگ ( اونایی که از تعریفایی که بعضیا ازشون میکنن ظاهرا واقعا حالیشونه ) اصلا و ابدا به نمره IMDB ( با توجه به اینکه ظاهرا یه معیاری برای میزان لذتی که ممکنه از فیلم ببرید ) توجه نکنید!!!
این کارگردانا که اگه سواد درست حسابی سینمایی نداشته باشید نزدیک به ۵۰ درصدشونو اصلا نمیتونید رابطه برقرار کنید اما IMDB اصلا معیار مناسبی برای تشخیص اون ۵۰ درصد باقی مونده نیست!
چون دور و بر این کارگردانا بعضی اوقات یه توده ای شکل میگیره که میگن طرف میخواد الکی روشنفکر بازی دربیاره ( بقول خودشون روشنفکری آفت زده ) و اگه متاسفانه این طیف غالب بشن بر عموم معمولا فیلمای اون کارگردان نمره پایین بی دلیل میگیره و دقیقا برعکس یه عده ای هم هستن فیلماشون هرچند غیرقابل درک برای اکثریت اما یه وجهه ی نیمه مقدسی بین مردم پیدا کردن که الکی نمره بالا میدن بدون اینکه حتی بفهمن چی دیدن! برای نمونه معمولا فیلمای سوخوروف گدار مالیک نمره پایین میگیرن اما فیلمای کارگردانایی مثل تارکوفسکی کیشلوفسکی برگمان و خیلی اوقات لذت برده نشده ( فعل من درآوردی ) نمره بالا میگیرن چرا؟ بنظرم اصلا به غیرقابل درک بودن گروه اول ربطی نداره مثلا شما فیلمای پاراجانف رو نشون کسی بده بگو ایشون یه هنرمند که بخاطر آزادمنشی و شرافت هنریش شووروی خیلی اذیتش کرده و از دوستان نزدیک آقای تارکوفسکیه به احتمال بسیار زیاد طرف تعریف میکنه و نمره بالا میده حالا دقیقا همون فیلمو نشون یکی بده قبلش بگو این آقا همش داره فرمگرایی مسخره میکنه و اصلا فیلماش سر و ته نداره و فلان و بهمان بعد ببینه چقدر نظرش با نفر اول فرق میکنه ! ( خودم امتحان کردم که میگم اتفاقا نفر دوم رو از طیف نسبتا روشنفکر انتخاب کردم )
چرا اینهمه طومار نوشتم که بگم فکر نکنید چون فیلمای آقای مالیک نمره کم میگیرن خبر خاصی و هست واقعا چیز برای گفتن دارن همش به همین قضیه برمیگرده .
خلق جهان فلسفی در دنیای سینما فقط به دست گدار و مالیک بر میاد هیچکس مثل این دو شخص درآمیختن فلسفه و سینما رو بلد نیست درود بر روح و روان پاک مالیک و به امید یک شاهکار دیگر از این کارگردان نابغه.
ترنس مالیک مث برگمان و کوبریکه
هیچوقت فیلماش منتقد پسند نبوده
همچنین عامه پسند هم نبوده
کلا پسند نبود
فیلماش مخاطب خاص خودشو داره
((داستان فیلم درباره دو مثلث عشقی و مسائل مربوط به آن است که در یک محفل موسیقیایی در شهر آستینِ تگزاس رخ می دهد.))
مثلث عشقی میخوای فقط برو سراغ هندیا...استادن تو این چیزا...ذوذنقه ی عشقی هم برات میسازن
اونم چه ذوذنقه ای : یه سرش آمیتا باچانه...یه سرش سلمان خان...یه سرش امیرخان...یه سرش شاهرخ خاج
یه سرش درمندرا...یه سرش جبّار سینگ...یه سرشم مثلا من...که من همینجا از این قضیه کناره کشی میکنم
ترنس مالیک یکی از کاربلدترین کارگردان های تاریخ سینماس
من تعجب می کنم از دوستانی که میگن مالیک بعد از روزهای بهشت دیگه فیلم خوبی نساخت
یعنی فیلم خط باریک سرخ که یکی از شاهکارهای ژانر جنگی است رو قبول ندارینو می گین فیلم ضعیفیه؟
یعنی فیلم دنیای جدید با اون کارگردانی خاص و متفاوت رو قبول ندارین؟
یعنی فیلم شوالیه جام ها که یکی از شاهکارهای فلسفی تاریخ سینما است رو قبول ندارین ؟
من یکی از طرفداران پر و پا قرص مالیک هستم و یه نظرم خاص ترین فیلم ها رو می سازه
اگه دوستان کارهاش رو قبول ندارن به یقین با طرز فکر خاص مالیک رابطه برقرار نکردن
مالیک خاص و متفاوته و قطعا طرفدارانش هم یکی از خاص ترین سینمایی ها هستن.
جوووون رونی مارابازی میکنه .
تموم شد .
دنیا همچون سیارهای بود در دوردست که توانِ بازگشت به آن را نداشتم ... به این فکر بودم که چه جای خوبی بود، پر از چیزهایی که آدمها به آنها مینگریستند و لذت میبردند».
هالی (سیسی اسپک) در بدلندز
مالیک، زمانی که فیلم میسازد، با همکارانش با تصویرهایی شاعرانه حرف میزند. به مارتین شین در «بدلندز» (۱۹۷۳) گفت «به تفنگِ در دستت همچون یک چوبِ جادو نگاه کن». به تیمِ پس از تولید (تدوینگرها و تنظیمکنندگانِ صدا) در «خطِ قرمزِ باریک» (۱۹۹۸) پیشنهاد کرد «این شبیهِ پایینرفتن در یک رودخانه است و تصویر نیز باید همانطور جاری باشد». و به گوشِ یورگ ویدمر، اُپراتورِ استدیکم، در «دنیای نو» (۲۰۰۵) زمزمه کرد «بلدرچینی در دست داری که آمادهی پرواز است». اینها چهجور دستورهایی هستند که به بازیگرها و تکنیسینهایتان میدهید؟ مالیک با آنها در موردِ چیزهای معمول و متداول حرف نمیزند: روانشناسی درونی یا حالتهای حسّی شخصیتها؛ مضمونها یا جهتگیریهای داستان. او حتّا درموردِ قاببندی نماها یا الگوی تدوینیای که در نظر دارد نیز صحبت نمیکند. که در هر مورد، از کسانی که با او کار میکنند میخواهد که در آن حالت، حالوهوا و در حسّ تسخیرشدهی درونِ یک تصویرِ فیزیکیِ دقیق سُکنا گزینند: در چوبِ جادویی در دست، در آبِ جاری، در پرندهای آمادهی پرواز.
از این گذشته اینها همه تصویرهای حرکت، تغییر، گذر و ناپایداریاند: چوبِ جادو شکلِ چیزها را عوض میکند (و خود به یک تفنگ استحاله مییابد)، آب هیچگاه یک شکلِ ثابت نیست، پرنده تنها برای لحظهای کوتاه در سکون است. طنینی از اِستن براکِیج (که خود شیفتهی پُرشورِ مالیک است) در این جاهطلبیِ شاعرانه دیده میشود: به فیلم درآوردنِ چیزهای جهان (آدمها، حیوانات، گیاهان و جانداران) پیش از آنکه نامی به آنها تعلّق گیرد، پیش از آنکه به صورتِ شکلها، اشیاء و هویتها در آمده باشند. درواقع براکیج فیلمی ساخت که نامش «جاندارانِ بهشت و پس از آن» بود ـ و آیا نامی بهتر از این برای سینمای ترنس مالیک میتوان یافت، با آن دلمشغولیِ محوریاش از اسطورهی بهشت، پیش و پس از هبوط؟
پیش و پس... امّا در حین؟ به دشواری میتوان لحظهای معیّن و دراماتیک را در سینمای مالیک یافت که در آن چیزی رخ میدهد. دقیقاً کِی رابطهی میانِ بیل (ریچارد گر) و ابی (بروک آدامز) در «روزهای بهشت» رو به گسست نهاد؟ در «بدلندز»، دقیقاً کِی این تردید در هالی (سیسی اسپک) شروع شد که نکند کیت (مارتین شین) دیوانه باشد؟ در «خطِ قرمز باریک»، کِی یک تحولِ درونی در سرباز ولش (شان پن) رخ داد که او را از بدبینیِ کلبیمسلکِ سفتوسخت به اشکهای برآمده از روی تأمّل هدایت کرد؟ مالیک دوست دارد که از میانهی هر داستانی، هر کُنشی، هر حسّ ذهنی یا حالوهوایی بگذرد؛ درواقع دورانِ کاری خودِ او، با یک مرحلهی بیستسالهی نامشخص میانِ سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۹۸، رازی بدونِ هر میانهی معمول است (آنچنان که مثلاً دربارهی نقّاشان میگوییم). نیک نولتی این راز را خوب سرِ زبانها انداخت وقتی دریافتش را اینگونه بیان کرد که مالیک چیزی را دارد که هیچ فیلمسازِ بدنهای دیگری در آمریکا ندارد: زمان را...
«زمان»ی که او در اختیار دارد و «زمان»ی که میسازد، «زمان»ی که روی پرده قبض و بسط میدهد حسّی از بیکرانگی به ما میدهد: حسّی حماسی و شاعرانه. امّا دقیقاً چه چیز است که گسترده میشود؟ نه آن لحظه که چیزی در آن رخ میدهد، که تنها پیش و پس... و اینجاست که او خویشاوندیِ هُنری دور از انتظاری با ژانلوک گُدار مییابد (اگرچه نه کامل دور از انتظار وقتی به این فکر کنیم که تا چه اندازه «پییرو خُله» در «بدلندز» حضور دارد): در «تحقیر» متوجهِ آن لحظهای که زن از دوستداشتنِ شوهرش باز میایستد نمیشویم؛ «در ستایشِ عشق» (در یک وقایعنگاری معکوس) پیش و پسِ یک خودکشی را نشان میدهد.
جورجو آگامبنِ فیلسوف این وضعیت را به گونهای تاثیرگذار بیان کرده است: انسان همیشه میان دو حسّ زیستن در لحظهای پیش از ضیافت و در لحظهای پس از ضیافت معلّق است؛ زیستن به گونهای ابدی ناهمزمان با «لحظه» است که همهچیز (احساس، ادراک و کنش؛ شخص، دیگری و محیط) در آن باید در تعادل باشد. زیستن در لحظه، زیستنِ سرنوشتِ خویش: اینها پندارهای معمولِ آمریکاییاند، اما نه آن آمریکایی که مالیک به سویش کشیده میشود.
لحظه، حادثه، سرنوشت، مقصد: سینمای آمریکا، که ژیل دلوز آنرا سینمای اکشنـتصویر خواند، اغلب دلمشغولِ این چیزهاست. در «دومینو» (۲۰۰۵) ساختهی تونی اسکات ـ یک مثالِ کاملاً تصادفی را در نظر میگیریم ـ هر حادثهای با سرعتِ کندتر عرضه میشود، پیشبینی میشود و از هر زاویهی ممکنِ دیگر دوباره نشان داده میشود، همچنان که صدای قهرمانِ زنش برای پنجاهمینبار از اسم، هدف و بازیاش به ما خبر میدهد. او در این لحظههای اوج است که خودش میشود، زندگیاش نمایشی میشود که خود کنترل میکند. هالی نیز در «بدلندز» با زبانِ آمریکایی «سرنوشت محتوم» صحبت میکند: «فکرش را نمیکردم که آنچه در کوچهپسکوچههای این شهرِ آرام میگذرد ممکن است به بدلندز در مونتانا[Montana] ختم شود...».
اما روایتِ او غیرطبیعی، نه قابلِ اعتماد و مملو از خیالپردازیِ فرافکنانه و کلیشههای [برآمده از] رسانههای توده است و درامِ لحظههای او با کیت تا ابد همچون حکایتی که چندان متأثرش نمیکند معلّق میمانَد، که گویا او به صورتِ فیزیکی در چیزی حاضر بود که عمیقاً از آن غایب بود. امّا هالی برای مالیک آدمی ابله یا بیتفاوتتر از هر یکِ از ما، با هر درجهای، نیست که ناهنگام با تجربههایمان هستیم. فیلمهای مالیک عرضهکنندهی بیطرفیاند، امّا نه کِناییاند و نه از نگاهی بالادستانه. این بیطرفیایست همسنخ با بودیسم، یکی از چندین مذهبی که مالیک در عمرش کندوکاو کرد.
«بلدرچینی آمادهی پرواز در دست داری». تجربه چیزی لرزان و ناپایدار در سینمای مالیک است: پرنده پیش از آنکه بفهمیم پرواز کرده است. جالب است وقتی که در مییابیم همهی شخصیتهای داستانی او تا به امروز، از زاویهای، آدمهای مشهور بودهاند، آدمهایی گرفتارشده در موقعیتهایی که بعداً ضبط شده، تمرین شده و بهعنوانِ لحظههایی حیاتی در تاریخ دوباره نمایش داده شدهاند: دو قاتلِ نوجوانِ «پیشقدمِ» جنونزده، چارلز استارکوِدِر [Charles Starkweather] و کارل فیوجِیت [Carel Fugate] (پایهی شخصیتهای کیت و هالی)، سربازانِ نبردِ سرنوشتسازِ گوادلکانال [Guadalcanal]، پوکاهونتاس [Pocahontas] و جان اسمیت در روزهای شکلگیری کشورِ آمریکا.
حتّا چهرههای آشکارا گمنامِ «روزهای بهشت» ناآگاهانه در دلِ یک روایتِ بزرگ زندگی میکنند: در این مورد داستانی از انجیل، کتابِ روت. امّا شخصیتهای مالیک در دلِ داستانشان، در تاریخشان و در سرنوشتشان حضوری کامل ندارند: آنها همچون روح شناورند، شکلنایافته، انعطافپذیر، آماده برای تغییرهای سیمابگون در حالوهوا و در نگرش و نهچندان پایدارتر از نسیم یا رود. وقتی نگاهشان میکنیم، آنها را همانندِ آن چهرههای تاریخی نمییابیم که آگاهاند که دارند سرنوشتِ شخصی یا اجتماعیشان را شکل میدهند. زنِ قهرمانِ «دنیای نو» مثالِ چشمگیرِ این فرآیند است: تنها عنوانبندی پایانیست که او را بهعنوانِ پوکاهونتاسِ اسطورهای مشخص میکند و در طولِ داستان نیز تنها جایی که نامِ قدیمیاش میخواهد بر زبان رانده شود، بیفاصله نامِ انگلیسیاش جایگزین میشود: رِبِکا.
و از اینجاست که چرا در سینمای ترنس مالیک، نظیرِ گُدار، ما مفتونِ خشخشها و زمزمههای جهان میشویم: باد در میانِ علفزاری بلند، تغییرهایی گسترده در نور، موجهای صدا بر فرازِ زمین. انسانها با همان پیوستگیِ تمامی چیزهای طبیعی حضور دارند. هرچند نگاهِ مالیک به «انسان در طبیعت» دلگرمکننده یا زاهدمآبانه نیست. میشل شیون در کتابش در موردِ «خطِ قرمزِ باریک» بنیاد سینمای مالیک را در همپایگیِ [parataxis] فراگیرش میبیند: همهچیز در کنارِ هم حضور دارند، امّا جدا از هم، چیزی به چیزِ دیگر نمیپیوندد. و این است رازِ عشقِ مالیک به فیلمگرفتن از افق و قراردادنش در میانهی مردهی قاب: افق ـ که در خود چیزی واقعی، جامد و مادّی نیست، حتّا یک خط باریک ـ جهان را به دو نیم میکند، به دو بدنهی بیارتباطِ زمین یا دریا و آسمان. ژان دوشه به فراست این سامان را از همان اوّلین لحظههای «بدلندز» تشخیص داد: داستان با شخصیتهای کوچک و شکلنایافتهاش به گونهای بیثبات هر لحظه در میانِ عالم کیهانی و عالمِ زمینی معلّق است، امّا هیچ تماسی بین این دو جهان رخ نمیدهد، هیچ سلسلهمراتبی از علّت و معلول شروع به درهمآمیختنِ این دو نمیکند.
از این نظر یک پیوستگی عمیق میانِ پسزمینهی فلسفی مالیک در هایدگر، ویتگنشتاین و کانت ـ یا بهتعبیرِ معلّمِ پیشینِ مالیک، استنلی کاول، در [کتابِ] «طلبِ شادکامی» «فهم و تفسیرِ مدامِ آنها از تهدیدِ شکّاکیت، امکانِ اینکه جهانی که میبینیم [شاید] همان جهانی نباشد که وجود دارد، که جهان از منظری انسانی قابل شناخت یا در میان گذاشتن نیست» – با نگاهِ سختگیرِ سیمون ویِ [Simone Weil] کاتولیک وجود دارد. برای او نظیرِ سربازانِ «خطِ قرمزِ باریک»، رنج آشکار میکند که خدا برای مدّت زمانی غایب است، غایبتر از یک مردِ مرده، غایبتر از نور در تاریکیِ محض یک سلول. گونهای وحشت تمامِ روح را در خود میبلعد. در حینِ این غیاب چیزی برای دوستداشتن نیست. زندگی آدمی روی زمین همچون ماشینی برای سیمون وی است، سلسلهای سبعانه از حوادثِ غیرِانسانیساز، و این عالَمِ زمینی با ماشینِ رنج تنها در این فاصلهی پُرنشدنی با خدا و ملکوتِ کیهانیست که معنا مییابد، خلأِ سکوتِ الهیست که مغاکِ این شکاف را آکنده میکند. تمام فیلمهای مالیک در امتدادِ این فاصله و سکوت است که طنینانداز میشوند.
در این میان، منطقِ همپایگی [parataxis] حُکمرانی میکند و چیزها را از چیزهای دیگر جدا میکند: و به این خاطر است که در رابطههای میانِ شخصیتها، گسستهای ناگهانی است که رخ میدهد، شکافهایی توضیحناپذیر که در داستانهای مالیک در معنایی دقیق میتوان «پس از حادثه» نامیدشان: نامهای که وداعِ ویرانکننده را به سربازِ حاضر در خطِ مقدّم اطلاع میدهد، جابهجاییِ اسرازآمیز دلبستگی زن در «روزهای بهشت» از عاشقِ مخفیاش به سوی ارباب (سم شپارد) که زن در ابتدا تنها وانمودش میکرد، که با یکی از جملههای روی تصویرِ لیندا (لیندا منز) به گونهای سرد، قاطع و حتّا بیاعتنا بیان میشود (که از مشخّصههای این فیلمهاست): «او عاشقِ ارباب شده بود». در «دنیای نو»، [شاید] به «دلشکستگیِ» جان اسمیت در برابرِ عشقِ اتوپیایی و متعالیای که با پوکاهونتاس قسمت کرده زیاد پرداخته شده باشد، اما آن نیز در انگیزشِ عمیقش کمتر رازآمیز نیست.
امانوئل لوبسکی، فیلمبردارِ «دنیای نو»، از اصولِ کلیِ مشابهِ دگما میگوید که مالیک ابتدا برای پروژهی رها شدهی چهگوارا و بعد برای اینیکی تعیین کرد: «نور طبیعی، نه کرین، نه سهپایهی بزرگ. دوربین روی دست». این خود سرنخیست به چیزی حیرتانگیز در سینمای مالیک تا به امروز: قطعاً فیلمسازانِ بسیار کمی داستانهایشان را تا این حد در فضای باز ساختهاند، در فضای بازِ گستردهی دشتها، مزارع، رودها و دریاچهها. میدانیم که مالیک خود یک آدمِ فضای باز است، و به طورِ مشخص یک پرندهپا ـ نظیرِ قهرمانِ خلوتگزینِ فیلمِ «در جستوجوی فارستر» (۲۰۰۰) که نقشش را شان کانری بازی میکرد، فیلمی که بهنظر میرسد گاس ون سنت برای ستایشی مخفیانه از مالیک طرح ریخته است. اما در این میلِ وافر به جهانِ طبیعی چیزهای بسیار بیشتری هست.
در «بدلندز»، در بیست نما پُرترهای از یک خانهی آتشگرفته نشان داده میشود: در میانِ شعلهها یک تصویرِ مذهبی باسمهای، پرهای طاووس، یک مرغ، میز و صندلیها، یک ساعت، یک تخت، پیانو و صفحههای موسیقیاش و یک بدنِ بیجان دیده میشود. یک تلِ سوررئال از اشیای تباهشونده در کمی بیش از یکدقیقه از زمانِ نمایشش که با قطعهی Musica Poetica اثرِ کارل اُرف و گونیلد کیتمن همراه شده است ـ قطعهای که در اصل برای اجرای بچهها نوشته شده است. میتوانیم بگوییم که کیت و هالی دارند خانه را ترک میکنند، دارند معصومیتِ کودکیشان را پشتِ سر میگذارند، یا به زبانی قاطعتر [میتوانیم بگوییم]، خانه و ارزشهایی را که معادلِ آن است ویران میکنند. امّا برای چنین تفسیری باید فرضکنیم که کیت و هالی واقعاً داستانِ خود را در دست دارند، که آنها کنترلکنندهاند و قهرمانانِ سرنوشتِ خویش، که آنها همچون شورشیانِ آنارشیست با مأموریتی مؤمنانه در ضیافت حضور دارند ـ به جای آنکه کودکانی شکلنیافته و ازلی باشند که هستند.
حتّا به گونهای سرنوشتسازتر، چنین تفسیری چیزی ابتدای
و در مورد خلاصه داستان ، من هرگز مثلث عشقی رو درک نکردم یعنی من یک نفر رو دوست دارم اون یک نفر یکی دیگرو دوست داره و اون یکی دیگه منو و یا من دو نفر رو دوست دارم اون دو نفر هم منو دوست دارن هم همدیگرو، در هر صورت یک نفر این وسط همجنسگراست، اگر کسی درک میکنه خوشحال میشم منو اگاه کنه
.
.
.
دوستان من هنوز فیلم رو ندیدم پس گیر ندید که درمورد فیلم نظر بده ولی واقعا برام در مورد خلاصه داستان سوال پیش امده و سعینمیکنم بامزه باشم
ایول رایان گسلینگ مایکل فاسبندر ناتالی پورتمن اصلا همه عشقا
این لعنتی بالاخره اومد!!
موزیک فیلم دیوانه کننده است
واااااااااااااای ، ببینید چی اومد ، غیرمنتظره بود
این فیلم مالیک رو ندیدم ولی این رو بدونید ترنس مالیک با آثاری همچون روزهای بهشت،درخت زندگی،دنیای جدید و خط باریک قرمز برای ابد در تاریخ سینما جاودانه است این فیلم هم ستاره های زیادی داره رفت تو لیست دانلود
ترنس مالیک
صاحب یک سینمای واقعا پوچ و من دراوردیست
یک کارگردان بسیار پر مدعا که به هیچ عنوان مدیوم و قالب سینما را نمیشناسد.
بازیگر های بزرگی داره و کارگردان هم آثار خوبی ارائه داده در طول کارنامه هنری
تریلرش که نشون میداد فیلم بد نیست حالا باید خود فیلم رو ببینیم
فقط این رایان گاسلینگ چرا تو این فیلم هم هست؟تو لالالند هم که بود...عجب گیری داده
چقدر کاورش تکراریه! حس میکنم افتادم تو یه لوپ بسته و مدام فیلم های تکراری ساخته میشن. باور کنین حداقل ۴ بار دیگه این کاور رو تو فیلم های دیگه دیدم.